اینها را ربابه محمدزاده میگوید. سالهاست پای درددلهای مردم و حرفهای مسئولان نشسته، حالا خودش سوژه گزارش است. میگوید خواستم به بهانه روز جهانی معلولان حرف بزنم؛ مجالی برای حرفهای آنها که دردهایشان میان هیاهوی روزهای دیگر سال که روز جهانیشان نیست، گم میشود. حالا تنها خبرنگار معلول استان مازنداران از روزهایش میگوید و غصههایش؛ دردی مشترک که باید فریاد کرد.
«میگویند تا دوسالگی سالم بودم حتی راه افتاده بودم. یکهو تب شدیدی کردم. در بیمارستان بدون تست برایم آمپول پنیسیلین تزریق کردند. پدر و مادرم میگویند همان شب توی گهواره دست و پایم بیحرکت شد. تشخیص فلج اطفال دادند. نخستین بچه پدر و مادرم هستم. پدرم میگفت وقتی تو فلج شدی، «سردرختی» ما شکست. در مازندران این اصطلاح را برای بچه اول استفاده میکنند. روستای ما فقط مدرسه ابتدایی داشت. مادرم هر روز من را کول میگرفت و به مدرسه میبرد و برمیگرداند، گاهی حتی دو شیفت. یک روز یادم هست معلم بهداشت آمده بود سر کلاسمان، به من گفت بلند شو بیا جلو. گفتم نمیتوانم بلند شوم پاهایم فلج است، باید چهاردست و پا بیایم. فردایش همان خانم یک نامه داد که همراه پدر و مادرم به بیمارستان فیاضبخش ساری رفتیم. سه تا تابستان را پشت هم در بیمارستان بودم. سه تا عمل جراحی سخت روی پاهایم انجام دادند و از آن به بعد توانستم به کمک دو عصا راه بروم. دوره راهنمایی را باید روستای دیگری میرفتم. با همان عصاها خودم را به اتوبوس میرساندم و به زحمت سوار میشدم. همان موقعها بود که فامیل به پدر و مادرم میگفتند دختر فلجتان را با دو تا عصا میفرستید مدرسه که چه بشود؟! مادرم میگفت دختر من باید درسش را بخواند و به جاهای خوب برسد. پدر و مادرم همیشه همراهم بودند. دبیرستان را هم در آمل خواندم. اینکه خودم را از سر جاده اصلی به مدرسه برسانم، خیلی برایم سخت بود. هنوز هم سخت است. حالا ۴۴ سالهام و هنوز در همان روستا با پدر و مادرم زندگی میکنم و هر روز باید خودم را به دفتر روزنامه برسانم.»
ربابه همیشه عاشق نوشتن بوده. در دوران تحصیل مقامهای منطقهای و استانی در نویسندگی دارد. همیشه سعی کرده به خودش متکی باشد و کارهایش را خودش انجام دهد: «برایم آرزوی بزرگی بود که روزی بتوانم در روزنامه مطلب بنویسم. به این فکر میکردم و با خودم میگفتم یعنی میشود؟! برایم خیلی دور بود. درسم که تمام شد، قالیبافی یاد گرفتم و به خاطر علاقهای که داشتم طولی نکشید که استاد فرشبافی شدم. در خانه کار میکردم. ۴ تا فرش نفیس هم بافتم و شاگرد داشتم. دکتر اما گفت این کار برای تو سخت است و بدنت را تحلیل میبرد. آن کار را رها کردم. همان موقع بود که یکی از دوستانم گفت چرا برای کار به دفتر یکی از روزنامهها نمیروی؟!
راستش قبل از آن در مورد مشکلات معلولان چیزهایی برای خودم نوشته بودم. نوشتهها را برداشتم و به چاپخانهای در آمل رفتم. گفتند اینجا ما فقط چاپ میکنیم برو دفتر روزنامه اقتصاد پویا. وارد کوچه شدم و در کوچکی را دیدم که به راهپلهای باریک ختم میشد. راهپلهای که یک سمتش دیوار بود و حتی نرده نداشت. با خودم گفتم حتی اگر قبولم کنند، چطور میتوانم هر روز این همه پله را بالا و پایین بروم اما رفتم. حالا ۱۳ سال است روزی ۶۰ پله را بالا و پایین میروم. اصلاً همین پله، یکی از بزرگترین چالشهای ماست. برای کسانی که معلول نیستند، مسأله مهمی نیست اما تا اسم پله میآید، دردسر ما هم شروع میشود.
آن روز افشین لاریجانی، سردبیر روزنامه به من گفت من سالم و معلول نمیشناسم، اگر اهلش هستی، بگو. گفتم من ترحم و دلسوزی نمیخواهم. گفت برو بیرون و از معلولان گزارش بگیر. هیچ چیز از کار نمیدانستم، برایم کمی توضیح داد. رفتم و با چند معلول صحبت کردم. گزارش را نوشتم و تحویل دادم. گفت بدک نیست. این شروع کارم بود. سردبیر، کارمندان سالم داشت و میتوانست خیلی راحت به من بگوید نه؛ اما به من کار داد. میدانید، اشتغال یکی از بزرگترین مشکلات معلولان است. تازه وقتی شغل هم دارید آنقدر محدودیتها آزار میدهد که توانی برایمان باقی نمیگذارد.»
ربابه کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «شما خودتان خبرنگارید. یک خبرنگار سالم وقتی برای گرفتن مصاحبه یا گزارش میخواهد جایی برود، تمام هم و غمش این است که سؤالهایش را کامل بپرسد و گزارشش خوب از کار درآید. من اما باید به خیلی چیزهای دیگر فکر کنم. فکر کنم آنجایی که میروم پله دارد یا آسانسور، اگر پله دارد آیا نرده دارد؟ کف سالناش سرامیک است یا پارکت؟ در شهر ما هیچ جای مناسبی برای رفت و آمد یک معلول نیست. بیشتر شهرهایمان البته همینجور است. سوار و پیاده شدن به ون و اتوبوس خیلی برایم سخت است. بارها مسافتهای طولانی را طی کردهام. حتی جاهای صعبالعبور را همراه دیگر خبرنگاران رفتهام، اما در زمانی طولانیتر. من باید خیلی زودتر از بقیه حرکت کنم تا بتوانم به آنها برسم.
میگویند معلولیت، محدودیت نیست اما معلولان امکانات میخواهند. شما میتوانید رد دستهایم را روی دیوار و رد عصاهایم را روی پلههای دفتر روزنامهمان ببیند. گاهی به خاطر کارم ناچارم روزی ۲۰۰ پله را بالا و پایین بروم. حتی جاهایی که سخت است با عصا بروم، چهار دست و پا خودم را روی زمین کشاندهام. تمام لباسهایم خاکی شده اما کارم را انجام دادهام. هیچ وقت عصایم را حربهای نکردهام که امکانات بیشتری بگیرم. مسئولان میگویند معلولان بیایند پای کار و ما هم کمکشان میکنیم اما در عمل اینطور نیست. حتی یک وام خوداشتغالی هم بخواهیم بگیریم، کلی سنگ جلوی پایمان میاندازند. حرفهای من، حرف دل خیلی از معلولان است.
من هیچ وقت دست از تلاش برنداشتم. مقام دوم پرتاب نیزه معلولان را در مازندان کسب کردم و قاری برتر مازندران و کشور شدم. همیشه هم قدردان پدر و مادرم هستم که فرشتههای زندگی من بودند و سردبیرم که در این سالها خیلی به من کمک کرده اما خیلی از معلولان به خاطر مشکلات موجود، خانهنشین هستند؛ بدون شغل و ناامید. مشکل اشتغال واقعاً بچههای معلول را اذیت میکند. خیلی جاها که برای گرفتن وقت مصاحبه تماس میگیرم، وقتی مراجعه میکنم و مرا میبینند خیلی تعجب میکنند. میگویند اصلاً انتظار نداشتیم شما معلول باشید. من درآمد کمی دارم اما باز خوشحالم که توانستهام روی پای خودم بایستم، همیشه اما غصهدار وضعیت کسانی هستم که کمترین امکانات را هم ندارند. خیلی دوست دارم یک بار میهمان تلویزیون شوم و از مشکلات معلولان و چیزهایی که این سالها بهواسطه کارم دیدهام بگویم.»
حرف سالها توی دلش مانده. همیشه مصاحبهکننده بوده و حالا در نقش مصاحبهشونده، انگار حرفهایش تمامی ندارد. میگوید میدانم فضای شما هم محدود است. میخواهم بگویم شاید نتوانم ماراتن خودم را تمام کنم اما دوست دارم بعداً بگویند تمام تلاش خودش را کرد. کاش همه کمک کنند معلولان بتوانند ماراتن زندگیشان را خوب تمام کنند.
نیم نگاه
ربابه همیشه عاشق نوشتن بوده. در دوران تحصیل مقامهای منطقهای و استانی در نویسندگی دارد. همیشه سعی کرده به خودش متکی باشد و کارهایش را خودش انجام دهد: «برایم آرزوی بزرگی بود که روزی بتوانم در روزنامه مطلب بنویسم. به این فکر میکردم و با خودم میگفتم یعنی میشود؟! برایم خیلی دور بود. درسم که تمام شد، قالیبافی یاد گرفتم و به خاطر علاقهای که داشتم طولی نکشید که استاد فرشبافی شدم. همان موقع بود که یکی از دوستانم گفت چرا برای کار به دفتر یکی از روزنامهها نمیروی؟! »
وقتی برای گرفتن مصاحبه و یا گزارش میخواهد جایی برود، تمام هم و غمش این است که سؤالهایش را کامل بپرسد و گزارشش خوب از کار درآید. «من اما باید به خیلی چیزهای دیگر فکر کنم. فکر کنم آنجایی که میروم پله دارد یا آسانسور، اگر پله دارد آیا نرده دارد؟ کف سالناش سرامیک است یا پارکت؟ گاهی به خاطر کارم ناچارم روزی ۲۰۰ پله را بالا و پایین بروم. حتی جاهایی که سخت است با عصا بروم، چهار دست و پا خودم را روی زمین کشاندهام. تمام لباسهایم خاکی شده اما کارم را انجام دادهام.»