“حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار میشدم، یا کارهای خانه بود یا شستوشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچهها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمیگذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آنها. خیلی روزها هم میرفتم خانه حاج آقایم میماندم. اما پنجشنبهها حسابش با بقیه روزها فرق میکرد. صبح زود که از خواب بیدار میشدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شبها زود میخوابیدم تا زودتر پنجشنبه شود. از صبح زود میرُفتم و میشستم و همه جا را برق میانداختم. بچهها را تر و تمیز میکردم. همه چیز را دستمال میکشیدم. هرکس میدید، فکر میکرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقهاش را بار میگذاشتم. آنقدر به آن غذا میرسیدم که خودم حوصلهام سر میرفت. گاهی عصر که میشد. زن داداشم میآمد و بچهها را با خودش میبرد و میگفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفتهها را میگذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: میخواهم امروز بروم…”
خواندن یک صفحه از یک کتاب را میتوان چندگونه تعبیرکرد؛ چیدن شاخه گلی از یک باغ، چشیدن جرعهای از اکسیر دانایی، لحظهای همدلی با اهل دل، استشمام رایحهای ناب، توصیه یک دوست برای دوستی با دوستی مهربان و…