به نقل از وبلاگ این مریم همیشه /

ولی مادر به حکم این که مادر بود و به خاطر عزت نفس و مناعت طبعی که داشت ، با اکراه و به سختی کمک های نقدی ما را قبول می کرد و بیشتر دوست داشت ما را زیر چتر حمایت های مادرانه خود بگیرد و اگر هم هدیه ای از ما قبول می کرد ، دلش می خواست در اولین فرصت محبت ما را با دادن هدیه ای نفیس تر جبران کند . ولی همانطور که گفتم چون زندگی اش با حقوق بازنشستگی پدر می گذشت – که پول زیادی نبود – و دستش خالی بود ، گاهی نمی توانست آن طور که دلش می خواست محبت های ما را جبران کند و همیشه از این بابت ناراحت بود و در مقابل ما احساس شرمندگی می کرد. این احساس شرمندگی به قدری شدید بود که گاهی آن را به زبان می آورد و با گریه می گفت : شرمنده ام که دستم خالیه و نمی تونم براتون کاری کنم ! و بعد دست به آسمان می برد ، برای ما دعا می کرد و می گفت : الهی دست به هر چی که می زنید براتون طلا بشه .

بعد از درگذشت پدر ، به درخواست بانک حسابی برای مادر در بانک رفاه افتتاح کرده بودیم که هر ماه حقوق بازنشستگی پدر به حساب او واریز می شد و ما آخرهر ماه مادر را به بانک می بردیم تا حقوق پدر را بگیرد .
چند سال بعد از درگذشت مادر و در روزهایی که من برای خرید خانه به صورت عجیبی در فشار مالی بودم و دربدر دنبال گرفتن وام ، یک روز زنگ تلفن خانه به صدا در آمد . گوشی را که برداشتم ، خانمی از پشت گوشی پرسید : منزل آقای اسماعیلی ؟ گفتم بله بفرمایید .
گفت : من از بانک رفاه زنگ می زنم ، شما پسر ارشد خانم اسکندری ( فامیلی مادر ) هستید ؟ گفتم : بله .
گفت : لطفا اگر زحمتی نیست فردا صبح برای انجام کاری به بانک رفاه بیایید .
بعد از گذاشتن گوشی هر چی فکر کردم که بانک بعد از گذشت چند سال از در گذشت مادر با ما چی کار داره ، فکرم به جایی نرسید . در نهایت گفتم چون یادمان رفته بعد از فوت مادر حساب او را مسدود کنیم ، به خاطر همین بانک مارو خواسته تا بعد از انجام یک سری تشریفات اداری حساب را ببندیم .
فردا صبح من به عنوان پسر ارشد با کمی نگرانی به بانک رفتم . وقتی خودم را معرفی کردم ، رییس بانک مرا پیش خود برد و گفت : نگران نباشید ، شما را به بانک دعوت کردیم تا مژده ای به شما بدیم .
با تعجب پرسیدم : مژده ! چه مژده ای ؟
رییس بانک تبسمی کرد و گفت : به شما تبریک میگم . مادر شما در قرعه کشی حساب های قرض الحسنه ( ۲۵ ) میلیون تومان برنده شده …
با شنیدن این جمله بی اختیار اشک در چشمام حلقه زد و بی اختیاربه یاد این جمله مادر افتادم که وقتی برای او هدیه ای می خریدیم ، به خاطر این که دستش خالی بود و نمی تونست اونطور که دلش می خواست محبت ما را جبران کنه ، برای جبران محبت ما ، دعا می کرد و می گفت : « شرمنده ام از این که دستم خالیه و نمی تونم براتون کاری کنم ! الهی دست به هر چی که می زنید براتون طلا بشه . »
آری ، مادر به شکلی باو ر نکردنی که بیشتر به یک معجزه شباهت داشت ، و در زمانی که دستش از دنیا کوتاه شده بود و ما اصلا فکرش را نمی کردیم که بتونه برای ما کاری بکنه ، عاقبت تمام محبت های ناچیز فرزندانش را آنطور که دلش می خواست جبران کرد …

به حکم این که نام مادرم فاطمه بود و عشق و محبت حضرت زهرا ( س ) در دل و جانش شعله می کشید ، امیدوارم بی بی دو عالم شفیع او در روز محشر باشد . ان شاءالله .