دوران پر رمز و راز دفاع مقدس هر روزش برگی از دفتر هزار برگ خاطرات رزمندگان است خاطراتی که حتی تصور برخی از آنها حیرت انگیز است و این گزارش بخشی از خاطرات رزمنده و بردار شهید «علی اکبر رحمانی» رزمنده استان یزد در جبهه هاست.

علی اکبر رحمانی پاسدار بازنشسته سپاه و رزمنده سال‌های جنگ تحمیلی در گفتگو با خبرنگار ما گفت: سال ۱۳۴۴ در روستای ترز کرمان که روستایی محروم بود متولد شدم؛ سال ۵۶ به خاطر محرومیت روستا و نبود امکانات آموزشی به یزد آمده و در یزد ساکن شدیم، در دوران انقلاب در جلسات حظیره حضور داشتم و بعد از انقلاب با شروع جنگ تحمیلی قصد رفتن به جبهه را داشتم که برادرم عباس مانع شد و خواست تا وی زنده است و در جبهه حضور دارد من در کنار پدر و مادر بمانم و اگر شهید شد من برای ادامه راه به جبهه بروم؛ عباس اردیبهشت ۶۰ به جبهه رفت و در زمستان در تابستان سال ۶۱ شهید شد و خاطراتش که نویسنده کتاب خود شهید بوده به نام « خاطرات عباس» منتشره شده است.

 

وی ادامه داد: چهل روز بعد از شهادت عباس، سال ۶۱ مستقیم وارد سپاه شده و از سال ۶۳ و تا آخر جنگ مداوم در جبهه حضور داشتم؛ بعد از جنگ به تشویق دوستان دوباره درس خواندن را شروع کرد و مدرک کارشناسی ارشد در رشته شناخت اندیشه‌های امام(ره) را از دانشگاه اخذ کردم.

ایمان جوانان امروز با ارزش‌تر از گذشته است

رحمانی در بیان دلایل پیروزی ایران در جنگ تحمیلی ۸ ساله اظهار کرد: در زمان جنگ ارزش‌ها پر رنگ بود، مردم و جوانان برای مراسمات مذهبی اهمیت ویژه‌ای قائل بودند به طوری که اگر دیر می‎رسیدی برای دعای کمیل جا نبود، شهدا اعجوبه بودند و اخلاص خاصی داشتند اما به نظر من اکنون هم جوانان خیلی با ایمان هستند و ایمان‌شان خیلی ارزشش بیشتر از گذشته است .

وی افزود: مهمترین عوامل پیروزی ما در جنگ ایمان، توکل و اخلاص بود؛ همچنین گوش به فرمان ولایت فیقه بودن در جبهه ها، رزمندگان سلسله مراتب قائل بودند و اطاعت از فرمانده اطاعت از امام بود.

رزمنده دفاع مقدس اذعان کرد: دیگر خصوصیات رزمنده ها که موجب پیروزی ایران شد تلاش و قانع بودن آنها بود، در خیلی از وقت‌ها حتی نان خشک نبود و بچه ها می گشتند نان از روزهای گذشته باقی مانده بود آب می زدند و می‌خوردند.

وجود سرباز زن در بین نیروهای عراقی و گرفتن اسیر از ۳۲ کشور

رحمانی گفت: اولین جنگی بود که بعد از قرن‌ها تسلط سلاطین بر این کشور حتی یک وجب از خاک ایران تجزیه نشد با همه کمبود امکانات و نبود ارتش؛ تمام سران ارتش ما برای زمان طاغوت بودند که اکثرا یا فرار کرده بودند یا زندان بودند؛ همه کشورهای دنیا به جنگ ایران آمدند برخی جبهه‌ها بین سربازهای عراقی سرباز زن دیده می‌شد و از ۳۲ کشور جهان ایران فقط اسیر گرفت و در واقع این پیروزی مرهون توکل به خدا و اطاعت از ولایت فقیه بود.

وی تصریح کرد: آن زمان جوانان طعم تلخ نظام سلطه را چشیده بودند و خوب می‌فهمیدند استقلال یعنی چه و دیده بودند با چه زحمتی نظام را عوض کردند برای همین آن زمان همه تلاششان راکردند تا دوباره سایه شوم سلطه و سلطه گری، غارت و چپاول بر سر این مملکت و مردمش نباشد.

حمانی خاطر نشان کرد: صدام خوب مهندسی کرده بود و کاملا حساب شده وارد جنگ شد، او می دانست ایران چه وضعیتی از لحاظ نظامی دارد اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد جوانان بسیجی و سربازانی که امام خمینی سال ۴۲ گفته بودند سربازان من در گهواره هستند،با نیروی ایمان تمام محاسبات و مهندسی های نظامی را بهم می‌ریزند که اگر هزاران کتاب بنویسند و هزاران فیلم بسازند باز هم جای کار خواهد داشت.

 

آخرین نفری بودم که از آخرین عملیات دفاع مقدس بازگشت

رحمانی گفت: در عملیات بیت المقدس ۷ که آخرین عملیات دفاع مقدس بود حضور داشتم و آخرین نفری بودم که از صحنه عملیات خارج شد.

وی ادامه داد: ساعت ۱۰ شب عملیات شروع شد باید شلمچه را پس می گرفتیم، من در گردان فاطمه الزهرا به فرماندهی سردار شهید جمال خانی بودم، بچه‌ها به سرعت پیش می‌رفتند ۲۵ دقیقه طول نکشید که توپخانه دشمن رفت طرف خود عراقی‌ها، کارزار خیلی سختی بود نبرد سختی آن هم در شلمچه که یک طرف دشت بود و امکان زدن خاکریز نبود و یکطرفش آب و طرف دیگر مین؛ عملیات موفیقت آمیز بود به جاهایی که باید می‌‎رسیدیم رسیدیم؛ ۱۰ صبح فردا بچه‌ها مهمات کم آوردند، ما جلو بودیم امنیت بیشتر بود دشمن بیشتر عقبه را می زد آنجا سخت‌تر بود، مهمات کم بود نمی‌شد تردد کنی؛ شهید سیفی گفت من می‌روم و مهمات می برم، من نیز به خطر علاقه شدیدی که به شهید سیفی داشتم گفتم من هم با و مهمات می‌برم رفتم و یک ماشین صفر از نیروی انسانی گرفتم پر از تجهیزات کرده و رفتم جلو، خوب ماشین بلد نبودم اما رفتم، در مسیر دشمن ما را به توپ و رگبار گرفت و من پشت ماشین جلو می‌رفتم، شهید سیفی هم با ماشین دیگری بود و از همان جا به بعد دیگر این عزیز را ندیدم، همان موقع شهید شد و جنازه اش را بعدا آوردند.

رحمانی افزود: جمال خانی وقتی مرا دید خیلی خوشحال شد مهمات را پیاده کردم و سه بعد از ظهر در هوای بسیار گرمی هیچ وقت هنوز گرمایی مانند آن روز را تجریه نکرده ام به دستور فرمانده رفتم بین خاکریز خودمات و عراقی‌ها، حدود ۲۰ نفری از بچه‌ها شهید شده بودند و من رفتم ببینم کسی جا نمانده باشد چون همان لحظه دستور عقب نشینی داده بودند برای اینکه عملیات ما ایضایی بود. رفتم نگاه کردم ببینیم بچه ها کسی هست اما همه شهید شده بودند، ناگهان دیدم عراقی ها به سمت ما می‌آیند من فقط می دویدم پشت سر من کسی نبود فقط می دویدم و عراقی ها هم با من می دویدند و تیر می زدند هر کسی جلوی من بود خبر می کردم و می گفتم فرار کنید، بچه ها را از روی خاکریز می کشیدم پایین و می گفتم بدوید خیلی تشنه بودم ناگهان قمقه یکی از بچه ها رو دیدم شکستم و یخی از توی آن برداشتم کار خدا بود، دستم خونی بود یخ خونی شد یخ را پیراهنم پاک کردم و  خوردم؛ عراقی ها می آمدند لحاظاتی قبل ماشین نویی که از نیروی انسانی گرفته بودم به دست عراقی ها افتاده بود و دور ماشین شادی می کردند ماشین و عراقی ها را با هم زدم که خیلی خوشحال نباشند، وقتی می دویدم و گلوله‌های عراقی ها به ستم می آمد خوشحال شدم که خدایا شکرت الان من هم شهید می شوم اما همان لخظه قیافه پسر چهار ماهه‌ام پیش نظرم آمد و با خود گفتم ای داد من هنوز مانند شهدا نتوانستم از دنیا بگذرم و به آن درجه از اخلاص نرسیدم و همان جا فهمیدم شهید نمی شوم.

رزمنده دفاع مقدس عنوان کرد: رسیدم آخر خط به  فرهنگ‌دوست و آقابابایی فرماندهان گفتم برویم هیچ کس نیست عراقی ها دارند می آیند اما آن دو برای اینکه مطمئن شوند خودشان دوباره رفتند چون چهره من به قدری فرق کرده بود که نتوانستند من را تشخیص دهند و اعتماد کنند. و بلاخره ما جان سالم به در بردیم اما ۲۰ نفر از بهترین رفقایم را در آن عملیات از دست دادم.

 

معجزه حیرت انگیز از شهید عباس رحمانی

رحمانی گفت: اوایل دهه شصت در مدرسه شهید احمد فتاحی در خیابان مهدی درس می‌خواندم که ناگهان صدای تیر آمد از مدرسه به طرف خیابان دویدیم جزء اولین نفراتی بودم که سر پیکر مرحوم حسن‌پور رسیدم، همه به طرف مغازه نفت فروشی می‌دویدند و می‌گفتند علی نفتی شهید شد؛ وقتی آنجا رسیدم دیدم مرحوم حسن‌پور را ۲موتور سوار به ضرب گلوله به شهادت رسادند.

وی اذعان کرد: حسن‌پور از فعالان انقلابی یزد بود و دوران انقلاب در جلسات حظیره حضور داشت و مرتب خانه مرحوم صدوقی رفت و آمد می‌کرد و برای انقلاب  زحمات زیادی کشید و همین بود دلیل تنفر ضد انقلاب جلاد از این مرد مومن و هزاران زن و مردی که در دهه ۶۰ توسط این کوردلان منافق شهید شدند و متاسفانه عده ای امروز برای رسیدن مقاصد شوم و اهداف دنیایی خود جای جلاد و شهید را عوض می کنند.

برادر شهید عباس رحمانی گفت: پدر و مادر شهدا انسان های وارسته‌ای هستند که حسین وار و زینب وار از عزیزترین کسان خود برای دفاع اسلام و انقلاب گذشتند و به سبب قلب‌های پاک و دل‌های سوزانشان معجزات زیادی از فرزندان خود می بینند.

وی ادامه داد: اوایل که برادرم عباس شهید شد پدرم دائم با او صحبت می کرد و او را در خواب می دید، وقتی می‌گفت عباس وایسا نرو، ما می‌فهمیدیم دوباره عباس را دیده و با او صحبت می‌کند؛ زمستان سال ۶۰ بود،  عباس تابستان شهید شد و پدر طبق روال همیشه در یکی از روزهای زمستان به خلدبرین رفته بود، خلدبرین مثل حالا نبود در و دروازه داشت و مناره، بابا موتور خود را کنار نرده‌ها می‌گذارد و می‌رود سر قبر عباس، ساعتی که می‌نشیند قصد برگشت به خانه می‌کند اما وقتی می خواهد از خلدبرین بیرون بیاید باران شروع به باریدن می‌کند . دوباره پدرم می‌رود داخل تا باران بایستد، اما همان جا خوابش می برد، ناگهان صدایی می‌آید و پدرم هراسان از خواب بلند می‌شود و زیرا پدرم بیماری داشت که همیشه دلهره و ترس با او بود و خیلی می‌ترسید، هراسان از خلدبرین بیرون می آید و سمت موتور گازی خود می‌رود اما موتور روشن نمی‌شود زیرا موتور گازی‌های آن روز کافی بود تا قطره‌ای آب روی آنها بچکد دیگر روشن نمی‌شدند.

رحمانی ادامه داد: پدرم موتور را دست‌کش می‌کند و راه می‌افتد آن زمان جاده خلدبرین این شکلی نبود جاده خاکی بود و وسط مکانی جنگل مانند، زندان مرکزی که الان آنجاست هم نبود.

وی عنوان کرد: آنوقت‌ها ما جبهه می رفتیم از جبهه هم که باز می‌گشتیم خیلی در خانه نبودیم دائم در بسیج و مساجد و غیره دنبال تدارکات و انجام کارهای فرهنگی و غیره بودیم، عباس زمانی که از جبهه می آمد با چند نفر از پاسداران با پیکان سپاه می رفتند گشت.

برادر شهید ادامه داد: حوالی زندان مرکزی فعلی بعد از اذان مغرب بوده که پدرم ناگهان می‌بیند ماشین گشت آمد و عباس جلو ماشین نشسته و گفته بابا چرا سوار موتور نمی شوی؟ پدرم می گفت: اصلا فراموشم شده بود که از سر قبر خود عباس می‌آیم، گفتم بابا موتورم خرابه روشن نمی شود، از ماشین پیاده شد و موتور را درست کرد بنزینش کرد و گفت بابا سوار شو برو خونه .

وی اذعان کرد: عباس آن روز جمله ای دلچسب به پدرم گفته بود « نگران نباشید هواتون رو داریم» این جمله هیچ‌گاه از یادم نمی رود و موجب دل گرمی من می‌شود.

برادر شهید ادامه داد: ما آن شب خانه به خانه دنبال پدرم می‌گشتیم که ناگهان در خانه یکی از اقوام دختر خاله‌ام هراسان آمد و گفت: پدرت سر کوچه حالش بد شده افتاده، پدرم سر کوچه که رسیده بود ناگهان به خود آمده و حالش بد شده بود. رسیدیم و پدر را به خانه بردیم ماجرا را تعریف کرد شب عجیبی بود.

رحمانی گفت: شاید درک این ماجرا برای خیلی‌ها سخت باشد اما ما که با شهدا بوده‌ایم خوب می فهمیم که هیچ معجزه‌ای از این عزیزان مخلص بعید نیست، شایدباورتان نشود تا سه ماه بنزین موتور پدرم حتی روی ذخیره هم نرفته بود  تا اینکه در محل کار به یکی از همکارانش می گوید از اون روزی که عباس موتورم رو بنزین کرد دیگه بنزینش نکردم که همان روز بنزین موتور تمام می شود.

علی اکبر رحمانی رزمنده دفاع مقدس و برادر شهید گفت: شهدا خدا را خواستند و خدا آنها را خواست. خدا را انتخاب کردند و بزرگ شدند اما ما از شهادت واماندیم…