تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.
ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس ۸ ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریها از نظرتان میگذرد.
* باتلاق خونین!
محمدعلی علیپور میگوید: یکی از عملیاتهای ناموفق در دوران جنگ عملیات کربلای چهار بود که حدوداً چند روز قبل از عملیات کربلای پنج در جزیره امالرصاص عراق انجام شد، به ما مأموریت داده شده بود که پلی را که به نظرم جزیره امالرصاص را با جزایر پشتیاش وصل میکرد به تصرف درآوریم.
ما در سمت چپ جزیره وارد عمل شدیم و عدهای هم در سمت راست ما بودند، آنهایی که در سمت راست وارد عمل شدند بیشترشان به شهادت رسیدند و ما کمتر آسیب دیدیم، جنگ سختی بین ما و عراقیها در گرفت، خیلی از بچهها وسط آب تیر خوردند و امواج خروشان اروند آنها را با خود برد، آنهایی هم که به ساحل رسیدند، در باتلاق خون فرو رفتند.
همه جا آه و ناله بود، عراقیها در سنگرهایشان سخت مقاومت میکردند و ما برای هر یک متر جلو رفتن میبایست چند شهید و مجروح میدادیم، گلولههایمان در همان ساعت اولیه تمام شد، من هم از ناحیه پا مجروح شدم بهطوری که نمیتوانستم پایم را تکان دهم، دوستی داشتم به نام آقای قنبری که مرا کول کرد و در آن شرایط سخت به ساحل رساند.
نمیدانم چند متر بود ولی خیلی خسته شده بود، ساعت ۴ بعد از ظهر بود که مرا سوار بر قایق کرد و به ساحل خودی انتقال داد.
* کاش روزی خبر شهادت مرا اعلام کنند
پدر شهید یحیی عابدپور میگوید: یحیی پسر اولمان بود و از همه نظر از فرزندان دیگرم خاصتر و بهتر بود، رفتارش با ما خیلی خوب و مهربان بود و همیشه در کارهای کشاورزی به ما کمک میکرد.
به نماز و روزه و انجام واجبات خیلی اهمیت میداد، به درس و مدرسه خیلی علاقهمند بود و همیشه شاگرد اول کلاسش بود، یادم میآید هر وقت که میخواست درس بخواند به باغمان میرفت و موقع مطالعه آنقدر در یک مسیر راه میرفت که تمام علفهای آن قسمت از بین رفته بود و از آن یک راه خاکی درست شد که پس از گذشت این همه سال هر گاه به آنجا میروم به یادش میافتم گریهام میگیرد.
بهخاطر نداشتن دبیرستان در روستا او دوره متوسطه را در دبیرستان روستای حاجیکلا گذراند و بهدلیل کم بودن وسایل نقلیه او مجبور بود هر روز یک مسیر طولانی را از خانه تا مدرسه پیاده طی کند، گاهی اوقات هم برای اینکه بهموقع برسد تمام راه را میدوید.
آن زمان وضعیت مالی ما اصلاً خوب نبود بهخاطر همین نمیتوانستیم امکانات و لباس برایش تهیه کنیم، از این رو او بیشتر وقتها با پای پیاده و بدون کفش مسیر طولانی مدرسه را طی میکرد و هنگامی که به مدرسه میرسید، کفشهایش را میپوشید تا آنها را سالم و نو نگه دارد.
همانطور که گفتم پسر باهوش و زیرکی بود، با این که در جریان انقلاب فعالیت زیادی داشت اما طوری رفتار میکرد که ما از کارهایش سر درنیاوریم، فقط هر وقت فرصتی دست میداد از ظلم و فساد شاه برایمان صحبت میکرد و ما را از وضعیت مملکت آگاه میساخت.
اولین باری که میخواست به جبهه برود با رفتنش مخالفت کردم اما به هر روش که بود موفق شد به منطقه اعزام شود، چند روز قبل از اینکه برای آخرین بار به جبهه برود در روستایمان شهید آوردند و با بلندگوی مسجد محل زمان و مکان تشیع پیکر آن شهید را اعلام کردند، وقتی آن را شنید، گفت: «کاش روزی خبر شهادت مرا اعلام کنند، میخواهم بروم و ممکن است دیگر برنگردم و این دفعه آخری باشد که مرا میبینید». همان طور هم شد، او رفت و سال ۶۶ در منطقه شلمچه به خواسته قلبیاش که شهادت بود رسید.
* اگر حتی مرا زندانی هم کنید باز راضی نمیشوم که به جبهه نروم
پدر شهید مجید یحییزاده میگوید: مجید فرزند دوممان بود، هرچه از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقیاش بگویم کم گفتم، بسیار مودب و خوشبرخورد بود.
آن زمان وضعیت اقتصادیمان اصلاً خوب نبود از این رو بچههایم بهویژه مجید با رنج و فقر بزرگ شد، از این رو همیشه در کارها کمکحالم بود، بهخصوص در کار کشاورزی، روزی به او گفتم: «مجید جان! حالا که زحمت میکشی و به شالیزار میروی، لطف کن نشان یا علامتی بگذار تا من متوجه شوم چه اندازه و تا کجا کار انجام شد.»
او هم به حرف من گوش کرد و نهال کوچکی را بهعنوان علامت در آنجا کاشت که پس از شهادتش حیفم آمد آن را قطع کنم.
حالا آن نهال کوچک تبدیل به یک درخت تنومندی شده که از مجیدم بهعنوان یادگاری باقی مانده، اولینبار سوم راهنمایی بود که از من اجازه خواست تا به جبهه برود، من هم مخالفت نکردم و گفتم: «به سلامت خدا به همراهت.» اما آخرینباری که میخواست به جبهه برود از او خواستم بماند تا برایش به خواستگاری برویم اما او سرسختانه مخالفت کرد و گفت: «اگر حتی مرا زندانی هم کنید باز راضی نمیشوم که به جبهه نروم.»
ما هم که تمایل و علاقه شدیدش را به جبهه دیدیم، موافقت کردیم تا راهی شود، او رفت و زمان برداشت محصول برنج بود که خبر شهادتش را برایمان آوردند، همان موقع با خودم گفتم: «خداوندا! مجید را به آرزویش که همانا بزرگترین خواسته قلبیاش بود، رسید.»