چراغهای رنگا رنگ با موسیقی آرام و روح نواز چرخ وفلک ها ،کودکانی که لبخندشان را در بازی هایشان تخلیه می کردند و برای ترمیم انرژی شان پشمک و آب نبات می خوردند تا بتوانند ،هر وقت که دلشان بخواهد شادی کنند.
من هم خوشحال بودم ،خوشحال از اینکه برای خالی کردن جیب پدرشان به سمت من می آمدند .هوا سرد بود اما جای نگرانی برای پدر و مادرشان نبود چون لباس ها وکلاه گرم و ضخیم خودش ضامن سرما نخوردن بچه ها بود اما برخلاف آنها مادر من خیلی نگران سلامتی ام بود لباس نازک با کفشی که قطره های باران را جذب خود می کرد و سر برهنه، اما چاره ای هم نبود می بایست پولی در آورم تا خرج مادر مریضم را بدهم، قبل رفتن پدر زندگی بهتر بود اما بعد از مرگش مجبور به این کار شدم و کسی را نداشتیم که کمک حالمان باشد و برای همین مجبور به کار شدم و مدرسه را رها کردم .
سالها از آن روزها می گذرد و به این فکر می کنم اگر کسی بود که دستمان را بگیرد تمام روزهای کودکی ام را کودکی می کردم.
گزارش از: نرگس فیروزی مقدم