به نقل از وبلاگ اریان بلاگفا /
درباره روش و منش انقلابی علامه در دوران مبارزه
گفت و گوی اختصاصی با منصوره روزبه همسر علامه طباطبایی
در حال حاضر بعضی افراد قصد دارند چهرهای از عدهای علما نشان دهند که گویی مخالف انقلاب بودهاند. یکی از این علما مرحوم علامه طباطبایی است. برای همین، خدمت شما رسیدیم تا پیرامون برخی مسائل مناقشهآمیز روشنگری فرمایید. بعضی موضوعات مربوط به سالهای ابتدایی نهضت است، مانند مهاجرت علما به تهران بعد از دستگیری حضرت امام.
بله، ایشان هم رفته بودند. گفتند: « امام اظهار مرجعیت نفرموده بود، اما شاه میخواست حکم اعدام بدهد. جمع شدیم به تهران رفتیم و گفتیم، مجتهد را نمیشود اعدام کرد. » شاه هم میگفت: « این از ملت من نیست. اینها از هندوستان آمدند. » منظورش امام بود! آقا زیاد صحبت نمیکرد، مگر در مواقع لزوم. اما جریان امام را برایم گفتند. خیلی علاقه داشتند کار تفسیر زود تمام شود و همه وقتش را صرف این کار میکرد. حتی اخوی « مرحوم روزبه » هم به من میگفت: « وقت آقا را نگیری. »
گویا پیشنهادهایی در مورد ریاست دانشگاه و دکترای افتخاری از طرف رژیم پهلوی به ایشان شده بود. در اینباره چیزی به شما نگفته بودند ؟
ایشان فرمودند: « دانشگاه من را خواسته که بروم تهران، همین اصطلاح علامه که دادهاند بس است. نمیخواهم دیگر استاد هم بشوم. »
عکسالعملشان نسبت به فعالیتهای جوانان انقلابی چه بود ؟
اواخر انقلاب بود که همسایهها « اللهاکبر » میگفتند و تیراندازی هم میشد. حاجآقا گفت: « من میترسم. اینها خیلی بیحیا هستند، میترسم بیایند همسایهها را بگیرند و ببرند. » من گفتم: « حاجآقا نمیشود حرف زد، اگر چیزی بگوییم میگویند ضدانقلاب هستیم! » گفت: « دلم برای اینها میسوزد که جوان هستند. » بعد من به خانم سبحانی گفتم حاجآقا ناراحت است و او هم به پسرش گفته بود این کارها را نکنید. حاجآقا حال ندارد و ناراحت است. علامه هیچوقت ضدانقلاب نبود.
از روابط بعد از انقلاب و علامه طباطبایی بگویید.
امام سال ۱۳۵۷ و بعد از تبعیدشان که تشریف آوردند، علامه در مدرسه علوی به دیدنشان رفتند.
یعنی به تهران آمدند ؟
بله، من هم همراهشان آمدم. من رفتم خانه برادرم. آنها هم رفتند دیدن امام. آقا تشریف بردند مدرسه علوی، امام را دیدند و امام هم وقتی آمدند قم بازدید ایشان را پس دادند. ما با امامخمینی رفت و آمد داشتیم. من هم به دیدن خانم امام میرفتم و ایشان هم خانه ما میآمد. با دختر امام همسر آقای اشراقی همسایه بودیم. یکدفعه دخترشان به من گفتند: « ما مثل اینکه هم باید دیدنت بیاییم و هم بازدیدت !» چون روضهای داشتند و من نتوانستم بروم. ما با امام همسایه بودیم. آقای یزدی خانهشان را خالی کردند و به امام دادند. امام آنجا ساکن شدند و خیلی سروصدا بود، هر روز طبل و شعار میزدند. ختم آقای مطهری که شد، حاجآقا فرمودند: « من از پلههای مسجد که بالا میرفتم و امام هم پایین میآمدند که تشریف ببرند، سلام و علیک کردیم و امام خندید و گفت من اگر جای شما بودم از سروصدا شکایت میکردم. » با هم شوخی میکردند و به هم علاقه داشتند.
علامه از شهادت شهیدمطهری چگونه مطلع شدند ؟
آقای قدوسی به من گفت خبر شهادت مطهری را آرامآرام به حاجآقا بگو. فردا صبح که به علامه گفتند چنان اشکی ریختند که نمیتوانستند جلوی آن را بگیرند. گفتند: « دیگر مغز مطهری نیست، اینها مغز بودند. » برای شاگردانش خیلی ناراحت بود. شهادت دکترمفتح را نگفته بودیم، اما خودشان فهمیدند! حالا از کجا میفهمید، دیگر خدا میداند!
در مورد شهید قدوسی، ایشان از طرفی داماد علامه بودند و از طرفی در نظام جمهوریاسلامی مسئولیت بزرگی داشتند. علامه اگر میخواستند مخالفتی داشته باشند طبیعتاً میگفتند. شما در اینباره از علامه تایید یا مخالفتی شنیدید ؟
آقای قدوسی که بعداً از قم تشریف آوردند تهران، هر ۱۵ روز میآمدند قم به دادگستری سرکشی میکردند. شخصی به آقا گله کرده بود. حاجآقا هم به آقای قدوسی گفت: « این کار چیست ؟» ایشان هم فرمود: « حاجآقا جوانها اینطور میکنند. جوانها داغ هستند. » یک دفعه ایراد گرفتند و ایراد دیگری نداشتند.
شنیده شده مرحوم علامه از برخوردهای اول انقلاب انتقادهایی داشتند، آیا اساس انقلاب را قبول داشتند ؟
بله، شاهد این امر که ایشان انقلاب را قبول داشتند این است که آقای مطهری شاگرد حاج آقا بودند و درس انقلاب را از علامه گرفته بودند.
۴۲ نفر از سران و فعالان انقلاب که بعضی از آنها بعد انقلاب شهید شدند، همه از شاگردان علامه طباطبایی بودند.
اتفاقاً خودشان هم همیشه به این نکته اشاره میکردند و میگفتند اینها شاگردهای « من » [ با تأکید بر کلمه من ] هستند. یک روز به دماوند رفته بودیم و ایشان یک باغی اجاره کرده بودند. حاجآقا عصرها در باغ قدم میزدند. یک روز که ایشان در حال قدمزدن بودند، من هم همراهشان بودم که یک وقت ساختمان را گم نکنند، چون باغ بزرگی بود. حرف و صحبتی نبود، اما یک دفعه برگشتند و گفتند: « بهشتی را که میدانم شهید کردند، از آقای خامنهای خبر ندارم. » هیچکس این موضوع را به ایشان اطلاع نداده بود، اصلاً روزی که در خیابان سرچشمه این اتفاق افتاد، ما به دماوند رفته بودیم. من خودم به آقای مناقبی گفتم که پیش حاجآقا حرفی نزنید و او هم گفت و فردایش ما آمدیم دماوند و دیگر با حاجآقا حرفی نزدیم. چهلم شهدا هم گذشته بود که ایشان چنین حرفی به من زد. من گفتم: « چه کسی گفته بهشتی را شهید کردند ؟!» گفت که خودت را فریب نده و اصلاً خوشش نیامد که من زیربار نمیروم. گفتم: « آقای خامنهای که خیلی وقت است که در نماز جمعه پیشنماز شدند »، یک لبخند زد و با خوشحالی گفت: « راست میگویی ؟ » گفتم: « اگر باور نمیکنید از آقای قدوسی که الان میآید بپرسید. »
گویا خبر شهادت برخی از این بزرگواران، حال ایشان را بد میکرد …
بله، در مورد آقای قاضی جریان این طور شد که ایشان را ترور کردند. آقای قاضی هم فامیل ما بود و هم شاگرد آقا. اصلاً طاقت نداشت کسی شهید بشود. آقای قدوسی به من گفت که آقای قاضی را ترور کردهاند به حاجآقا بگو. من هم گفتم بعد از اینکه صبحانه را به ایشان دادم، میگویم. سفره را پهن کردم. ایشان فقط نان و پنیر با یک چای شیرین، میخورد. در خانه را زدند. حاجآقا چایش هنوز تمام نشده بود. من رفتم در را باز کنم که دیدم پسر آقاسیدحسین قاضی است. سلام و علیک کردیم گفت آمدم تسلیم بگویم به آقا. گفتم آقای قاضی، حاجآقا نمیداند.
اگر هم خواستید بگویید خیلی آرام بگویید. من آمدم به حاجآقا گفتم آقای قاضی است و ایشان هم رفتند سمت در، اما سریع برگشتند! گفتم: « حاجآقا چایت مانده. » گفت: « نمیخورم. » گفتم: « چرا ؟ بازچه شده ؟» گفت: « آقای قاضی را هم شهید کردند. » بعد از این جمله حالشان بد شد و فشارشان پایین آمد. من هم در خانه تنها بودم تا اینکه همسر آقای قدوسی آمد و به او گفتم حاجآقا حال ندارد و فشارش افتاده. روز جمعه بود و دکترها نبودند. همسر آقای قدوسی به داماد آقای خزعلی زنگ زد و ایشان برای معاینه آمد و گفت: « طوری نشده، چون فشارش پایین آمده، حواسش دیگر پرت شده. دوامی هم، اما ۲۴ ساعت طول میکشد تا حالش جا بیاید. »
وقتی آقای قدوسی به شهادت رسید، علامه چطور مطلع شدند ؟
به حاج آقا نگفتیم، اما خودشان فهمیدند. چهلم آقای قدوسی، ختم حاجآقا بود. ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ و ۲۴ آبانماه همان سال. ما حاجآقا را از دماوند یکسره به بیمارستان قلب آوردیم، چون اصلاً حالشان مساعد نبود. من رادیو را باز کرده بودم که شهادت آقای قدوسی را اعلام کردند. همین که خبر را شنیدم، رادیو را خاموش کردم. حاجآقا همان روز از حال رفت و سریع به بیمارستان قلب تهران بردیم. یک هفته بیمارستان بودند. بعد ایشان را به قم منتقل کردیم. دکترها ممنوعالملاقاتشان کردند و گفتند از ایشان سؤالاتی میکنند که برای مغزشان ضرر دارد.
یک روز ناهار مهمان داشتیم و من پیش مهمان نشسته بودم. یک خانمی بود به همراه دختر شهید قدوسی. یک وقت دیدم حاجآقا من را صدا زد! وقتی مهمان بود صدا نمیزد، خودم سر میزدم. رفتم دیدم از خواب بلند شدهاند و حال ندارند. قبا را عوضی پوشیده بودند و نمیتوانستند دربیاورند. من قبا را درآوردم و دوباره پوشاندم. دوقلوهای شهید قدوسی تقریباً دوسالشان بود و خیلی به من علاقه داشتند. حاجآقا به من گفت: « به بچهها رحم کن و با بزرگترها مدارا. » سفارش این بچهها را به دخترشان که همسر آقای قدوسی بود هم کرده بودند. ما فهمیدیم که چون حاج آقا دو دفعه سفارش بچهها را کرده، میداند منتتها نمیگوید. دخترش هم میگفت هر وقت من مشکی تنم بود، حاجآقا میگفت چرا مشکی پوشیدی ؟ اما من دیگر میآمدم و او هم چیزی نمیگفت! خلاصه فهمیده بودند که آقای قدوسی را شهید کردند.
از آخرین ساعات زندگی علامه برایمان بگویید.
من پیش ایشان بیمارستان مانده بودم. شب آخر پسر حاجآقا آمد و گفت: « قرار است فردا هلیکوپتر بیاید. امام فرموده که حاجآقا را بیاورید اینجا معالجه کنند. »
یعنی امام خبردار شده بودند که ایشان حالشان خوب نیست ؟
بله، خبر داشتند. میخواستند برایش دکتر هم بفرستند. حتی آقای برقعی کتابفروش به من گفت حاجآقا که به هوش نیست، شما چرا خودت را زحمت میاندازید و میآیید اینجا ؟ گفتم دلم طاقت نمیآورد. من به آقا عبدالباقی گفتم حال حاجآقا بد است، نگو ایشان رفته کنسل کرده و گفته خانوادهاش راضی نمیشوند به تهران بیایند! برادر کوچکم به من تلفن زد و گفت چرا مانع شدید حاجآقا را به تهران بیاورند ؟ من گفتم چنین حرفی نزدم و تنها گفتم حال ایشان بد است و ممکن است در هلیکوپتر تمام کند. برادرم گفت شما کار نداشته باش. گفتم خیلی خوب. شب تلفن زدم به آقای عبدلاباقی گفتم قرار شد هلیکوپتر بیاید من کجا بیایم ؟ ایشان گفت از تهران دکتر فرستادند و الان هم در بیمارستاناند. فهمیدم دو سه دکتر آمده است. من رفتم بیمارستان که البته دکترها اجازه نداند داخل شویم و چرخ دارو هم از اتاق بیرون بردند. بعد نیمساعت دکتر آمد و گفت: « حالا میخواهی بروی داخل، برو. » ما رفتیم و دیدیم ایشان تمام کرده است و بعد هم خیلی سریع به سردخانه انتقالشان دادند. آمدیم خانه؛ نمیدانم همان روز بود یا فردایش که یک نفر آمد دم در و گفت: « امام فرموده که اگر راضی هستید، من در حرم به حاجآقا قبر بدهم ؟» ما هم گفتیم اختیار با امام است. گفتند نه، باید از ورثه اجازه بگیرند. من هم گفتم هرچه امام فرموده قبول دارم. البته که حرم بهتر است. بنابراین، قبر حاجآقا را امام تهیه کرد.
جناب آقای روزبه! ضمن تشکر از اینکه فرصت این مصاحبه را فراهم کردید، با توجه به اینکه شما نیز به اقتضای نسبت فامیلیتان، محضر مرحوم علامه را درک کرده بودید، نظر شما درباره علامه و انقلاب اسلامی و … چیست ؟
مواردی که در بعضی از نقلقولها به ایشان نسبت داده شده، با روحیات ایشان سازگار نیست، یک روز وقتی ایشان در باغ احمدآباد دماوند ساکن بودند، من رفتم جلوی حوض وسط حیات و در عالم بچگی هرچه که توانستم ماهیهای حوض را اذیت کردم. آقا این من را زیر نظر داشتند و میدانستند که من ماهی را آزار میدهم. یک روز با نهایت آرامش به من گفتند: « محمودآقا این ماهیها گناه دارند. » همین یک جمله آنقدر برای من سنگین بود که اکنون با وجود آنکه ۴۰ سال از آن زمان میگذرد، هنوز در گوشم است و از هر تنبیهی برایم بدتر بود. آنوقت به چنین انسانی با این روحیات، چیزهایی نسبت دادهاند که واقعاً ظلم است. من یکبار در مراکز بهداشتی و بیمارستانها پوستری دیدم که از قول علامه نقل کرده بودند: « من حاضرم تمام عبادتهایم را با یک شب مراقبت و پرستاری از بیمارها عوض کنم. » از چندین نفر پرسیدم آیا علامه واقعاً چنین سخنی گفتهاند یا خیر که کسی از ایشان این جمله را نشنیده بود. نمیخواهم بگویم آیا نفس این حرف درست است یا غلط ؟ بحثم این است که بعضی جملهها از جانب ایشان نقل شده که اصلاً منبعش صحیح نیست.
مثل جمله « انقلاب ما انفجار نور بود » که این جمله را اصلاً امام نگفته است. جمله یاسرعرفات است، ولی همهجا از قول امام میزنند…
بله، همینطور است. در هر حال ایشان برای شهدای انقلاب اسلامی ارزش و اهمیت قائل بود. بعد از ماجرای هفتم تیر، عمه به ما سفارش کرده بودند که مواظب باشید کسانی که میآیند، در رابطه با انفجار حزب و شهادت شهید بهشتی چیزی به حاجآقا نگویند. ما هم سعی میکردیم که به هر کسی که میخواست نزد حاجآقا برود، تذکر بدهیم. یک روز عمهخانم با نگرانی به من و آقامجتبی ( پسر یکی از عمههای دیگرم ) گفتند: « جریان آقای بهشتی را کسی به آقا گفته ؟» گفتیم: « نه، چطور مگر ؟» گفتند: « آقا گفتهاند آقای بهشتی حیف شد !»
روز یکشنبه هشت شهریور سال ۱۳۶۰، ساعت سه بعدازظهر، ما لب حوض ایستاده بودیم که علامه آمدند در ایوان و دستشان را تکیه دادند به ستون چوبی و گفتند: « آقای رجایی و آقای باهنر طوری شدهاند ؟» ما هم که از همه جایی بیخبر بودیم گفتیم نه! تازه شب اخبار گفت که اینها مجروح شدهاند، حتی نگفت شهید شدهاند. آن موقع فهمیدیم داستان شهید بهشتی را از کجا میدانند. دیگر برای ما معما حل شده بود. برای شهید حسن قدوسی در مدرسه عالی شهید مطهری ختم گرفتند. علامه طباطبایی بودند، شهید قدوسی و شهید بهشتی و خیلیهای دیگر حضور داشتند. سخنرام مراسم هم آقای حسن روحانی بود. علامه علیرغم اینکه برای وقتشان ارزش زیادی قائل بودند، اما از اول تا آخر ختم نشستند.
منبع مقاله :
نشریه عصر اندیشه، شماره ۹، آبان ۱۳۹۴
با عرض سلام و خداقوت به شما عزیزان سایت مازندرانه و
قبولی طاعات و عباداتتان
ممنونم از این که از مطلب وبلاگ این جانب استفاده نموده اید
یا علی