آنچه پیش روی دارید، شمهای از خاطرات زندگی مشترک با یک انقلابی بزرگ است که هم اینک به بیان بانو کبری سیل سپور همسسر شهید سید علی اندرزگو درآمده است. مطالب این گفتوشنود بدان پایه شفاف هست که مارا از هر توضیحی مستغنی دارد. امید آنکه مقبول افتد.
*خانم اندرزگو قدری از خودتان بگویید.
اهل شمیران هستم. دوروبر اختیاریه و اسمم کبرا سیلسهپور است.
*چطور شد با شهید اندرزگو آشنا شدید؟
شاید شانزده سال بیشتر نداشتم که ایشان به خواستگاری من آمدند. البته حاج آقا موسوی خانواده ما را به ایشان معرفی کرده بودند. حاج آقا موسوی الان به رحمت خدا رفته. آن روزها پیش نماز محله بودند و در حوزه علمیه چیذر درس میدادند یا میخواندند. در همین مدرسه با شهید اندرزگو آشنا شدند که تازه به چیذر آمده و طلبه شده بود.
*شهید اندرزگو هم اهل همان محلههای اطراف بودند؟
خیر، آقای اندرزگو مادرشان اصفهانی بود و پدرشان تهرانی. خود ایشان هم در تهران متولد شده بود. بچه میدان غار بود و همان جا هم بزرگ شده بود؛ درست در جنوبیترین نقطه تهران.
*ایشان با خانوادهشان آمده بودند خواستگاری؟
نه! تنها آمده بود، چون فراری بود. حدود شش سالی میشد که دور از خانواده زندگی میکرد. البته این را بعدها فهمیدم.
*از حرف های آن روز چیزی یادتان مانده است؟
ایشان وقتی آمدند گفتند من زیر بوته به عمل آمدهام! اصلاً هیچ کس را ندارم. به مادرم گفت، «شما باید برای من مادری کنید. شما که دخترتان را به من میدهید همکاری و همیاری کنید.» ما نمیدانستیم، گفتیم بنده خدا لابد کسی را ندارد.
*مهریه شما را چقدر معلوم کردند؟
مهریه هفت هزار تومان بود. اما چون آن روزها، افراد با هفت هزار تومان مکهای میشدند. من گفتم شش هزار و پانصد تومان باشد تا دینی به گردن ایشان نباشد.
*ازدواج شما در چه سالی بود؟
سال ۱۳۴۹٫ یک ماه مانده بود به تولد حضرت زهرا(س) که عقد کردیم. یک ماه عقد کرده ماندم و روز تولد حضرت زهرا(س) به خانه بخت رفتم. ایشان خانهای در چیذر گرفته بود. مستأجر بودیم با دو اتاق.
*اولین فرزندتان «مهدی» در همین خانه به دنیا آمد؟
بله! آقا سید مهدی را خدا در همین خانه به ما داد. مهدی چهار ماهه بود که از این خانه رفتیم. خانهای رهن کرده بودند کنار خانه آقای صدری. حدود چهار ماه آنجا بودیم که یک روز ایشان آمدند و گفتند، « من تحت نظر هستم و باید فرار کنیم. اگر شما مایل هستید با من بیایید.» مقداری از اسبابها را زود جمع کردیم و آمدیم قم. به من میگفت، «به همه گفتهام برادرم تصادف کرده است و باید سری به او بزنم.» بخشی از اسباب و اثاثیهمان در همان خانه رهنی ماند.
*آمدید قم؟
بله! اتاقی در کوچه جوب شور اجاره کرده بود. البته صاحبخانه، ایشان را از قبل میشناخت. چند ماه هم در همین کوچه که آن روزها در اطراف شهر قم بود، زندگی کردیم، ولی بعد به خاطر اینکه خانه لو رفته بود، دوباره فرار کردیم تهران. البته دیگر اسباب و اثاثیه نیاوردیم. یک ساک برداشتم و مهدی را.
*شما میدانستید ایشان فعالیت سیاسی ـ نظامی دارد؟
قبل از شروع زندگی با ایشان چیزهایی درباره ظلم سلطنت پهلوی و پانزده خرداد میدانستم. از آنجا که خانواده ما متدین بودند، این حرف ها در خانه ما هم مطرح میشدند، به خصوص کشتار حوزه علمیه قم همیشه برای من تأثرانگیز بود. بعداً فهمیدم که ایشان همان کسی است که در ترور حسنعلی منصور به همراه محمد بخارایی بود و موفق شد فرار کند و بیاید قم و از همان روز فرارهای پی در پی ایشان شروع شد. در قم هم درس طلبگی میخواند و هم کارهایی میکرد که کسی متوجه نشود؛ مثل مرغداری و…
یک روز در یکی از مدرسههای قم منبر رفت و علیه پهلوی حرف زد. ساواک هم قصد داشت او را دستگیر کند؛ بدون اینکه بداند این همان کسی است که در ترور منصور نقش جدی داشته است. ایشان آمد تهران و در حوزه علمیه چیذر مشغول تحصیل شد.
*روزی که به خواستگاری شما آمدند، لباس روحانی تنشان بود؟
خیر! آن موقع هنوز روحانی نشده بود. لباسش از آن کتهای بلند بود که طلبهها قبل از لباس پوشیدن، آن را به تن میکردند؛ اما وقتی عقد کردیم لباس روحانی پوشیدند. یک روز که به نظرم عید مبعث بود آقای فلسفی برای شرکت در جشن عید به حوزه علمیه چیذر آمد و مراسم عمامه گذاری هم بود که چند طلبه عمامه گذاری کردند که یکیشان هم شهید اندرزگو بود که به دست آقای فلسفی عمامه گذاشت و به نام شیخ عباس تهرانی معروف شد.
*برگردیم به ماجرای فرار شما از قم به تهران.
وقتی رسیدیم تهران، سه روز ماندیم. ایشان تغییر لباس و ظاهر داد؛ کمی برنامههایش را ردیف کردند و با قرض گرفتن یک اتومبیل پیکان از دوستی به طرف مشهد رفتیم. ده روزی مشهد ماندیم و دوباره مجبور به فرار شدیم. رفتیم زابل تا از آنجا برویم افغانستان و گذرنامهای درست کنیم و برویم عراق و در این کشور ماندگار شویم. مسایل زیادی در آنجا پیش آمدند. پولهایی را از ما گرفتند تا کارمان را درست کنند؛ ولی نکردند. ما مجبور شدیم دوباره برگردیم مشهد، در حالی که تا آن سوی مرز افغانستان هم رفته بودیم.
*به خانه قبلی آمدید؟
نخیر! آمدیم منزل یکی از دوستان شهید اندرزگو که در بازار کار میکرد. خانه را برای ما خالی کرده بود، ولی پیرزنی در یکی از اتاقهایش زندگی میکرد که حواس درست و حسابی نداشت. ایشان هم تعدادی اسلحه داشت که آورد و در باغچه این خانه دفن کرد. وقتی از زابل دست خالی برگشتیم، شهید اندرزگو این بار خودش تنها رفت زابل و قرار شد همان برنامه قبلی را که تهیه پاسپورت افغانی و رفتن به عراق بود، دوباره اجرا کند. گفت، «اگر موفق شوم میآیم و شما را هم میبرم.»
*با یک ساک و یک بچه چطور زندگی میکردید؟
در خانه ای در خیابان تهران مشهد. از کمکهای صاحبخانه هم بینصیب نبودیم، ولی دیگر به این گونه زندگی کردن عادت کرده بودم؛یعنی ساختن با هیچ. یک ماه در مشهد به همین شکل ماندم تا اینکه یک روز خانم و آقایی آمدند دنبال من. از طرف شهید اندرزگو آمده بودند. بعد از انقلاب متوجه شدم آن خانم، خواهر شهید حسینی نماینده زابل بود یا شاید هم امام جمعه زابل؛ درست یادم نیست. در انفجار حزب جمهوری اسلامی شهید شد. آن آقا هم برادرشان بود.
*دوباره آمدید زابل؟
بله! در این شهر هم یک ماه ماندم. صاحبخانه آقایی بود که خودش هم سیاسی بود، اما نه مثل شهید اندرزگو. کسانی را هم میآورد خانه اش که من تصور میکردم آنها ساواکی هستند. آن موقع جوان بودم و درکم از این مسائل خیلی قوی نبود؛ ولی دلم یک چیزهایی میگفت. اتفاقاً آن روزها فرزند دوم را هم باردار بودم. شهید اندرزگو آن طرف مرز بود و من این طرف مانده بودم.
*در سفر اولتان به افغانستان با حادثه مهمی روبرو نشدید؟
چرا! خیلی مسایل بر ما گذشت. من به همراه یک بچه از رودخانهای که آب آن هم خیلی زیاد بود، رد شدیم. با اینکه باردار بودم، آدم هایی که پول از ما گرفته بودند تا ما را از مرز عبور دهند، به نظر میرسید قصد جان ما را دارند. شهید اندرزگو میگفت، «من دعا میخوانم تا اتفاقی برای شما نیفتد.» وقتی رسیدیم آن طرف ایشان به سجده افتاد و گفت، «خدا را شکر که تو را و بچه را از بین نبردند.» وقتی فهمید من باردار هستم، خیلی ناراحت شد. هی ذکر میگفت و شکر خدا را به جای میآورد.
*از سفر مرحله دوم بگویید.
یک ماه در آن خانه بودم. بچهام اسهال خونی گرفته بود. آن روزها شرایط بهداشت در زابل پایین بود. وضعیت من طوری نبود که بچه را به دکتر ببرم؛ اما زن صاحبخانه مرا به یاد آسیه زن فرعون میانداخت. این خانم با من خیلی خوب تا میکرد. درست بر عکس شوهرش که حتی به شهید اندرزگو خبر رسانده بود که من زن و بچه تو را از بین میبرم و در خانهام دفن میکنم. او میترسید که من دستگیر شوم و او را به ساواک لو بدهم. از ترس خودش میخواست ما را از بین ببرد. البته این موضوع را بعداً از شهید اندرزگو شنیدم . ایشان میگفت، «من وقتی این خبر را شنیدم سر گذاشتم به بیابان و نماز آقا امام زمان(عج) را خواندم و به ایشان متوسل شدم و گفتم اگر زن و بچهام را سالم برسانید؛ میروم مشهد و پناهنده حضرت رضا(ع) میشوم و همان جا میمانم پیش حضرت و مبارزهام را یک طوری ادامه میدهم.»
*این آقای صاحبخانه شما را تهدید جدی هم کرد؟
وقتی از امام سجاد(ع) پرسیدند که در کجا به شما سخت گذشت، فرمودند، «الشام…الشام…الشام.» حال هم هر وقت از من میپرسند در کجا بیشتر به شما سخت گذشت میگویم، «الزابل…الزابل…الزابل» بله! این آقا یک شب ساعت یازده دوازده شب بود که آمد اتاق من. این خانه سه اتاق کوچک تودرتو داشت. قدیمی بود و اتاق ها به هم راه داشتند. او دستش را به طرف من گرفت و گفت، «این ده تا قرص را بخور!» من تب هم داشتم. وحشتی در جانم افتاد که نگو! جواب دادم،« من نمیتوانم بخورم.» و شروع کردم به گریه کردن. از بچههایم میترسیدم که از بین خواهند رفت، بچههایی که سید هم هستند. آدم موقع خطر آن قدر به فکر خودش نیست که به فکر اولادش است. به این مرد گفتم، «چرا باید قرص ها را بخورم؟» او با تشر و دعوا گفت، «باید بخوری!» من هم قرصها را گرفتم. مرد به اتاق دیگر رفت. صدای خانم مهربانش که با گریه به او التماس میکرد دست از این کار بردارد به گوش میرسید. او با زبان بلوچی حرف میزد و دائم میگفت، «این زن حامله است. بچهاش سید است گناه دارد.» و مرد هم در جواب او میگفت، «من باید اینها را بکشم و در همین خانه دفن کنم.» در میان این کشمکشها من به حضرت زهرا(س) متوسل شدم. گفتم، «خانم فقط این قدر میدانم که اگر من گناهکارم این دو تا بچه گناهی ندارند. اینها را نجات بده.» این دعا را به خاطر شهید اندرزگو کردم که خیلی دلش میخواست از او نسلی باقی بماند. همیشه به من میگفت، «من دوست دارم بچههایم پسر باشند تا یادم را زنده نگه دارند.» میگفت، «پهلویها دوست دارند نسل من از بین برود، ولی من میخواهم نسلم باقی بماند.»
*قرصها را چه کردید؟
نخوردم، یعنی اصلاً نمیتوانم قرص بخورم. حساسیت دارم. آن آقا وقتی قرصها را به من داد، رفت اتاق خودشان و زنش با او بگو مگو کرد. حدود ساعت دو نیمه شب سروصدا خوابید. حالا شما فکرش را بکیند که من تا صبح چه حالی داشتم . خیلی سخت گذشت. وقتی صبح شد، انگار دنیا را به من دادند. آقا رفت سر کار. معمولاً دوازده شب از کار برمیگشت. نمیدانم چه کاره بود. هر چه بود آدم مشکوکی بود. دوباره شب شد و ترس در جانم ریخت. ساعت هشت بود که در زدند. خانم مهربان صاحبخانه رفت دم در. مردی آمده بود و به خانم صاحبخانه میگفت، «خانمی به نام معصومه اینجا است. آمدهام او را ببرم.» شهید اندرزگو برای من با نام معصومه شناسنامه گرفته بود. فامیل جعلی هم داشتم که الان یادم نیست. خانم آمد و گفت که همراه آن آقا بروم. خدا گواه است نمیدانم چطور ساک و بچه را جمع و جور کردم. یک دستم بچه بود و یک دستم ساک. چادر کودری سنگینی هم سر کردم و با یک دمپایی رفتم دم در. آقایی که آمده بود گفت، «به صورت من نگاه نکن. فقط به پشت پایم نگاه کن و دنبال من بیا.»
*شما هم همراهش رفتید؟
چه رفتنی! انگار پرواز میکردم. او قدم های بلندی برمیداشت و من هم دنبالش کشیده میشدم؛ با آن ساک، بچه و بچهای که در شکم داشتم. آن شب مهتاب هم بود و من میتوانستم جلوی پایم را ببینم. الان که فکر میکنم با آن شرایط چطور به دنبال او رفتم، تعجب میکنم. واقعاً نمیدانم چه کسی به دادم رسیده بود. البته از خانم صاحبخانه حسابی خداحافظی کردم و گفتم، «مرا ببخش که یک ماه مزاحم بودم و به شما زحمت دادم.» خانم هم به گریه افتاد و گفت، «همین قدر که از خانه من به سلامت میروی خوشحالم. خدا پشت و پناهت.» در راه نمیدانستم به کجا می روم و به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و گفتم، «خانم! من دو تا بچه بیگناه دارم. شما به این دو بچه بیگناه رحم کنید.» نمیدانم چه مسافتی راه رفتیم. اصلاً به حال خودم نبودم. چشم من بود و پاهای مردی که ناشناس بود و من تا امروز نفهمیدم او که بود. واقعاً نمیدانم چقدر راه رفتیم که مرد جلوی در خانهای ایستاد. من هم ایستادم. در زد. من هم به انتظاری که برایم هم شیرین بود و هم تلخ ایستاده بودم تا این که در باز شد و رفتیم تو.
*شهید اندرزگو در این خانه منتظر شما بودند؟
بله! وقتی رفتم تو، ایشان وسط راهرو ایستاده بود. راهروی کوتاهی بود که دو طرفش اتاقهای کوچکی داشت. ایشان جلو آمد و دست انداخت گردن پسرم مهدی و او را بوسید. یک ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم. اولین جملهای که گفت این بود، «من نمیدانستم آقا امام زمان سلامالله علیه این طور به من محبت میکنند. نمیدانستم این طور دوباره زندگی را به من برمیگردانند. خانم! بدان که محبت آقا بوده. حواست باشد که شما و زنده ماندنتان محبت آقا بوده.» این جملهها را میگفت و مثل باران گریه میکرد. بسیار به اهل بیت علاقه داشت.
*آن آقایی که آمده بود دنبال شما، معلوم شد کی بود؟
والله نه! واقعیتش نفهمیدم. یادم نیست که از شهید اندرزگو سئوال کردم یا نه. یک ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم و دلمان میخواست با هم حرف بزنیم. ایشان پشت سر هم میگفت، «آقا! تشکر میکنم. آقا! محبت کردید.» و هی گریه میکرد و اشک میریخت. بعد رفتیم توی یکی از اتاقها نشستیم به حرف زدن. ایشان گفت، «فردا باید برویم مشهد. اینجا برای چه بمانیم؟ دور و برمان همهاش دشمن است. اینجا میخواستند شما را از بین ببرند.»
*در همین سفر بود که شما اسلحههای ایشان را حمل کردید؟
بله! چند سلاح کمری و چند خشاب داشت. او میدانست که در پاسگاههای بین راه مسافران را میگردند، به خاطر حمل تریاک و مواد مخدر دیگر. اسلحهها را در بقچهای پیچیدیم و من آن را به کمرم بستم. چون چهارـ پنج ماهه حامله بودم، خیلی به چشم نمیآمد. فردا صبح سوار اتوبوس شدیم وبه طرف مشهد راه افتادیم. در میان راه ایشان نگران من بود. دائم میپرسید، «حالت خوب است؟ یک وقت بچه از بین نرود؟» من هم میگفتم، «احساس سنگینی میکنم. ولی فعلاً حالم خوب است.»
*در پاسگاه بین راه اتفاقی هم افتاد؟
در یکی از پاسگاهها گفتند، «مسافرها پیاده شوند. میخواهیم همه را بگردیم.» و شروع کردند به گشتن. شهید اندرزگو هم آمد پایین وشروع کرد به حرف زدن که، «ای بابا! چقدر سخت است با زن مسافرت کردن…» من هم پیاده شدم و به ایشان گفتم، «آقا! اگر بفهمند پدر ما را در میآورند.» ایشان گفت، «همین الان بیسیم میزنند و با هلیکوپتر میآیند و ما را میبرند!» و بعد گفت، «من الان به حضرت زهرا(س) میگویم خودشان مراقبت کنند. حالا ببین مادرم زهرا چه میکند.» ایشان به طرف رئیس پاسگاه رفت و گفت، «وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده است و باردار هم هست.» رئیس پاسگاه گفت، «این که غصه ندارد. ببرش توی قهوهخانه، آب و چای بده تا ما این مسافرها را بگردیم. آن وقت شما بیایید و سوار شوید.»
*شما هم رفتید؟
بله! به همین سادگی آمدیم و در قهوهخانهای که نزدیک پاسگاه بود نشستیم و آب و چای خوردیم. در همین جا بود که دیدم حال شهید اندرزگو دگرگون شده و زیر لب میگوید، «من که بهت گفتم مادرم زهرا یک کاری میکند و بالاخره هم ما را نجات داد.» بعد از چند دقیقه آمدیم و و سوار اتوبوس شدیم.
*پاسگاه دیگری هم سر راه داشتید؟
دم غروب بود که به یک پاسگاه دیگر رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم. چون هوا تاریک بود، من خودم را گم و گور کردم و بعد از تفتیش مسافرها، وقتی همه سوار شدند، من هم همراه مسافران آمدم و سوار شدم. اتوبوس راند به طرف مشهد و ما خیالمان کمی راحت شد.
*تا آنجا که میدانیمتا روز شهادت شهید اندرزگو در مشهد ماندگار شدید؟
همین طور است؛ ولی در آن چند سال آن قدر خانه عوض کردیم که تعداد آنها از یادم رفته است. آن قدر جابه جا شدیم که امید استقرار در یک خانه را ولو به مدت یک سال نداشتیم. البته در خانه آخری که فرزند سوممان به دنیا آمد، یک سالی بود که نشسته بودیم. سه فرزند من در مشهد به دنیا آمدند. چون کسی را نداشتیم، موقع وضع حمل همه کارها را خودم میکردم و بعد از چند روز بلند میشدم و به کارهایم میرسیدم. حالا خدا چه قوتی به من داده بود، فقط خودش میداند. البته هفته اول را خود شهید اندرزگو از خانه بیرون نمیرفت و به کارهایم میرسید. هنوز هم مدیون کمکها و بزرگواریهای او هستم.
*در این مدتی که مشهد بودید، شهید اندرزگو فعالیت هم داشت؟
بله! حداقل هر یک ماه، سه ـ چهار بار به تهران میآمد یا به شهرهای دیگر میرفت و اسلحه جابه جا میکرد و یا قول و قرارهای سیاسی داشت. در این چند سال، یک سفر به لبنان داشت برای آوردن اسلحه و یک سفر هم به مکه، که این سفرها طولانی بودند. سفر لبنان چهار ماه طول کشید. آن روزها فرزند آخرمان دو ماهه بود که رفت. وقتی برگشت بچه شش ماهه شده بود. میگفت در مکه هم که بود؛ به جای دویست نفر کار میکرد.
*ایشان شما را در جریان کارهایش قرار میداد؟
به طور کلی، یک چیزهایی میگفت. وقتی تعقیبش میکردند یا میخواست اسلحهای را جابه جا کند، میگفت، «دعا بخوان…» خودش هم دعا میخواند و اسلحه را در یکی از همین زنبیلهای معمولی میگذاشت یا یک سبد دردار داشت که اسلحه را میچید زیر آن و رویش چیزهایی میگذاشت. درباره این جریان، مقام معظم رهبری، خاطرهای را برای پسر بزرگم سید مهدی که الان روحانی است، گفتهاند. ایشان نقل میکنند، «یک روز شهید اندرزگو را در بازار مشهد دیدم. با ایشان سلام و علیک کردم؛ ولی دیدم با چشم و ابرو به من اشاره میکند که چرا این موقع با من سلام و علیک میکنید و فهمیدم که نباید با ایشان حرف میزدم. خیلی دلم سوخت. چون دیدم بچههایش را ترک موتور گذاشته. به او گفتم، «اگر با مأموران ساواک درگیر بشوی، این بچهها از بین میروند. من دلم برای بچهها میسوزد. چرا اینها را با خود میآوری؟» یک بار هم نقل کردند که، «من شهید اندرزگو را دیدم که دو تا سبد در دست داشت. به من گفت ، «این سبدها را نگاه کن، مرغ و جوجه گذاشتهام.» نگاه کردم، دیدم یک خروس داخل یکی از سبدهاست.» شهید اندرزگو به شوخی، به آقا گفته بود، «تا به حال دیدید خروس تخم بگذارد؟» ایشان پاسخ داده بودند، «نه!» گفته بود، «میخواهید ببینید؟ » در سبد را کنار زده و زیر پای خروس، یک اسلحه را به ایشان نشان داده بود.
*در این جابه جایی اسلحه ها، شما هم ایشان را در مشهد همراهی میکردید؟
چند بار این کار را کردم؛ البته به پیشنهاد خودش. یک بار به من گفت، «میخواهم اسلحه ببرم تهران. شما همراه بچهها تا راهآهن همراه من بیایید. با سه ـ چهار تا بچه کسی به من شک نمیکند.» من بچهها را مرتب کردم و به دنبالش تا راهآهن رفتیم و بدرقهاش کردیم و رفت تهران.
*حفظ روحیه و خویشتنداری برای شما در آن شرایط مشکل نبود؟
من میدانستم که زندگی خاصی دارم. فراری بودنمان را میدانستم. در افغانستان هم که یک هفته در یکی از روستاها مهمان کدخدا بودیم. او طویله خانهاش را تمیز کرده و داده بود به ما. آن روز به کدخدا و چند نفری که میخواستند برای ما گذرنامه بگیرند، گفته بود، «من تیر خلاص را به حسنعلی منصور زدم و فرار کردم.» من میدانستم با چه کسی زندگی میکنم. ولی با همه این حرف ها، فکر میکنم آرامشی را که در آن روزهای فرار، در کنار آن شهید داشتم، الان ندارم. بعد از شهادت ایشان، آن آرامش را از دست دادم. شاید به خاطر این که ارتباطش با معصومین زیاد بود و این آرامش به من هم منتقل میشد. آن روز هم که چند سلاح کمری را پیچیدم دور کمرم و از زابل به طرف مشهد حرکت کردیم، آرامش من بیشتر از الان بود که در این اتاق نشستهایم و دارم حرف میزنم. اصلاً دلم ناآرام نبود. وقتی میگفت، «من میدانم حضرت زهرا(س) ـ مادرم ـ کاری میکند.» من فکر میکردم واقعاً حضرت زهرا(س) آنجا ایستاده است.
*شهید اندرزگو درباره ترور شاه طرحهایی داشت. شما باخبر بودید؟
آن روزها، ما یک تلویزیون کوچک داشتیم که الان هم داریم. منتهی مأموران ساواک آن را شکستهاند.آن را به یادگار نگه داشتهام. یک روز ایشان اخبار ورود به کارتر به ایران را از تلویزیون تماشا میکرد. من هم کنار ایشان نشسته بودم. پرسیدم، «پس چرا این پهلوی را نمیکشی؟ چرا هیچ اقدامی درباره نابودی این آدم نمیکنی؟» جواب داد، «من شش ماه تمام روی طرحی زحمت کشیدم. برنامه تنظیم کردم، ولی حاصل کار من لو رفت. برای همین نتوانستم پهلوی را از بین ببرم. حالا شش ماه دوم را شروع کردهام و دارم کار میکنم. این پهلوی را یا با دست خودم از بین میبرم یا با خون خودم.» همان شب، یک بار دیگر که تلویزیون همین خبر را پخش میکرد، شهید اندرزگو یک دفعه برگشت و به من گفت، «میبینی! یک روزی جمهوری اسلامی میشود. اوایل جمهوری اسلامی، یعنی همان سال های اول، همه مردم مورد امتحان خدا قرار میگیرند. همه مردم از عالم تا آدم عادی.»
*شهید اندرزگو کلمه «جمهوری اسلامی» را میگفت یا «حکومت اسلامی»؟
قشنگ میگفت، «جمهوری اسلامی. یک روزی جمهوری اسلامی میشود. اوایل مردم مورد امتحان قرار میگیرند. آقای خمینی به ایران تشریف میآورند.» پیشگوییهایی میکرد که من امروز آنها را به چشم میبیبنم. ولی آن روزها، این حرف ها را خیلی جدی نمیگرفتم. حتی یک بار گفت، «آقایی به نام سید علی رئیس جمهور میشود.» چون نام خودش هم سید علی بود، گفتم، «نکند خودت میخواهی رئیس جمهور شوی؟» جواب داد، «نه! من آن موقع نیستم. مسئولیت من خیلی سنگین است.»
قشنگ میگفت، «جمهوری اسلامی. یک روزی جمهوری اسلامی میشود. اوایل مردم مورد امتحان قرار میگیرند. آقای خمینی به ایران تشریف میآورند.»
*ایشان از لبنان اسلحه آورده بودند؟
بله! میگفت، «من یک سری اسلحه وارد کردهام که از پشت بام خانهمان میتوانم خیابان تهران را ببینم. وقتی شاه میآید مشهد، قشنگ میتوانم او را بزنم. یک اسلحهای وارد کردهام، این طوری است…» همهاش شور بود. یکپارچه قد علم کرده بود که سلطنت پهلوی را سرنگون کند. ایشان آن قدر برای ساواک اهمیت داشت که حتی روزهایی که مبارزات مردم اوج گرفته بود ـ بعد از پانزده سال ـ هنوز به دنبال او بود.
*از شهادت ایشان، چگونه مطلع شدید؟
شانزدهم ماه مبارک رمضان سال ۱۳۵۷ بود که شهید اندرزگو آمد تهران. روز نوزدهم در خیابان سقاباشی به کمین ساواک افتاد و به شهادت رسید. ایشان آن روز تلفنی با من صحبت کرد. تلفن خانه ما هم کنترل میشد. ساواک هم شبانه به خانه ما ریخت. یعنی از در و دیوار بالا آمدند. من بیشتر شبها آیه الکرسی میخواندم. شهید اندرزگو گفته بود، «اگر این آیه را بخوانی، هیچ اتفاقی نمیافتد.هر کس هم بخواهد شب بیاید، میرود و روز میآید. لازم نیست تو بترسی.» آن شب من آیه الکرسی را خواندم و خوابیدم. صبح که شد، دیدم ساواکیها آمدند. بعد فهمیدم همان شب ساواکیها داشتند از در و دیوار خانه بالا میآمدند که همسایهها میبینند و میگویند، «این بنده خدا که شوهرش همیشه مسافرت است. زن جوان را با چهار تا بچه میگذارد و میرود. حالا هم دزدها دارند از دیوار خانهشان بالا میروند.» همسایهها داد و قال راه میاندازند و ساواکیها هم میروند و صبح میآیند. اول وقت ساواک خانه را محاصره میکند. من نمیدانستم دیشب در خیابان سقاباشی تهران چه اتفاقی افتاده است. از شهادت ایشان بیخبر بودم.
*بعد از محاصره خانه، ساواک چه کرد؟
چند مأمور مرا به کوی طلاب آوردند. آنجا یک قطعه زمین داشتیم. آنان خیال میکردند که ما در این زمین اسلحه دفن کردهایم. چیزی آنجا نداشتیم. شهید اندرزگو به من گفته بود، «من همه وسایل را میگذارم دم دست که اگر ساواکیها ریختند خانه، شما را اذیت نکنند، دیوارها را خراب نکنند. ایشان یک جاسازیهایی کرده بود که همه آنها را درآورد و ریخت توی کارتن و گذاشت کنار جا کتابی. وقتی ساواکیها آمدند، هم بیسیم و هم اسلحه ها را بردند. چند رادیوی کوچک هم بود.
*شهید اندرزگو از رادیوها استفاده خاصی میکرد؟
بله! ایشان به بحث تبلیغ اهمیت میداد. شاید جزو معدود روحانیونی بود که در خانه تلویزیون داشت. میگفت، «باید علمای ما تلویزیون داشته باشند و برنامههایش را ببینند و متوچه شوند که دشمن با چه شیوههایی دارد اسلام را از دست ما میگیرد.» یک روز ایشان به من گفت، «من با این رادیو میروم توی بیابان و علیه شاه صحبت میکنم.» گفتم، «چطوری؟» یک حرفهای فنی زد که من سر درنیاوردم. به من سفارش میکرد که موج های مختلف رادیو را بگیرم، ببینم صدایش شنیده میشود یا نه؟ دو، سه رادیوی کوچک هم برایم آورد. میگفت، «من خیلی صحبت میکنم. باید جوانان بیدار شوند. این دستگاه رادیویی مرا جوانان دوست دارند و میگیرند.»
*چند روز بعد شما را به تهران آوردند؟
سه روز بعد. اصلاً اجازه نمیدادند حتی برای خرید چیزهایی که لازم داشتیم؛ از خانه خارج شویم. با بلندگو توی کوچه اعلام کرده بودند هر کسی به این خانواده آذوقه برساند یا چیزی به آنان بدهد، دستگیرش میکنیم. همسایههای آن کوچه هم ترسیده بودند و جلو نمیآمدند هر چه هم در خانه داشتیم، شهید اندرزگو خریده بود. روز روشن ماه مبارک رمضان، ساواکیها جلوی چشم ما میخوردند و من در این روزها، بچهها را با چند تا سیب که برای ما مانده بود، نگه داشتم.
*در این چند روز، شما عکسالعملی به این شرایط نشان ندادید؟
آن روزها من سر نترسی پیدا کرده بودم. در حالی که هلیکوپتر بالای حیاط خانهمان میچرخید و سرتاسر کوچه محاصره بود، گفتم، «این طور نمیشود که من دست روی دست بگذارم و اینها محاصرهام کنند. من باید بروم حرم امام رضا(ع)، چون ما پناهنده امام رضا(ع) هستیم.» شهید اندرزگو این جمله را بارها گفته بود. حتی در زابل. بلند شدم دست چهار تا بچه را گرفتم و آمدم به حرم آقا. گفتم، «باید با آقا حرف هایم را بزنم.» کوچه سرتاسر محاصره بود. ساوکیها کاری به کار من نداشتند. خیال میکردند میخواهیم جایی برویم که آنان میتوانند کسی را هم دستگیر کنند؛ ولی من آمدم بالای سر آقا در حرم نشستم. به بچهها سفارش کردم کاری به کار من نداشته باشند و شروع کردم به داد زدن. میدانستم چند ساواکی هم به دنبال من آمدهاند به حرم و مراقبم هستند. من هم حرف هایم را بلند بلند گفتم.
*چیزی از آن حرف ها به یادتان مانده؟
بله! بلند داد میزدم، «ای امام رضا! دشمن در خانه من نشسته است. مگر ما غیر از راه شما، راه دیگری رفتهایم؟» چادرم را کشیده بودم روی صورتم. طفلک بچههایم جیک نمیزدند. آن روزها یکی هفت ساله بود، یکی پنج ساله، یکی چهارساله. یک هفت ماهه هم توی بغلم بود. حسابی حرم را گذاشته بودم روی سرم. داد میزدم، «ای حضرت رضا! دشمنها با ما چه میکنند؟ آخر من چه کردهام با چهار تا بچه کوچک که دشمن این طور بریزد به خانه من و این مصیبت ها را سر ما بیاورد؟ » بلند بلند این حرف ها را میزدم. بعد از یکی، دو ساعت انگار کسی مرا از حرم بیرون آورد. آمدم خانهمان. احساس کردم خیالم آن قدر راحت است که حساب ندارد.
*تعداد مأموران ساواک که در خانه شما بودند، یادتان مانده است؟
حدود پانزده نفر توی خانه بودند و عدهای هم بیرون. آنها مرا وسط اتاقی نشانده بودند و خودشان هم دور تا دور اتاق ها یا نشسته بودند و یا قدم میزدند. اصلاً اجازه نمیدادند از این اتاق به آن اتاق بروم. حتی وقتی میخواستم بچهها را به دستشویی ببرم، میآمدند و جلوی در توالت میایستادند. شب آخر از آنان خواستم که بروم توی اتاق بچهها و کنارشان بخوابم. بچهها در این چند روز خیلی کلافه شده بودند.
*اجازه دادند؟
بله! رفتم توی اتاق بچهها. خیلی خسته بودم. ساواکیها از صبح تا شب از من بازجویی میکردند. بچه کوچکم را خواباندم. به یاد بعضی از حرفهای شهید اندرزگو افتادم که از معجزه ائمه برایم تعریف میکرد و من در آن لحظهها باور کردم که ائمه مراقب من و بچههایم هستند. در همین فکر و خیال بودم و ساعت حدود دوازده شب بود که یک دفعه صدای عجیب و غریبی از بیرون خانه آمد. انگار یک لشکر پشت در حیاط همهمه میکردند، زنگ در حیاط را میزدند، در حیاط را که بزرگ و آهنی بود میکوبیدند، طوری که انگار میخواستند در را از جا بکنند. ساواکیها با عجله آمدند توی اتاق من و بچهها و با ترس و لرز گفتند، «اینها کی هستند که ریخته اند پشت در؟» گفتم، «من کسی را اینجا ندارم. من جز حضرت علی و خدا هیچ کس را ندارم.» ساواکیها به من فحش دادند و گفتند، «تو دیوانهای! تو دیوانه شدهای.» در اتاق را بستند و رفتند. تلفن زدند. بیسیم زدند.گفتند، «عده زیادی آمدهاند پشت در. اینها کی هستند؟» وجواب شنیدند که، «مأمور دم در حیاط نشسته است. احدی در کوچه نیست. فقط مأموران ما هستند. شما اشتباه میکنید.»
*در این شرایط عجیب شما چه عکسالعملی داشتید؟
یادم هست اولین جملهای که زیر لب گفتم این بود، «یا علی! دوباره اینها را بلرزان.» واقعاً آن شب دل من شکسته بود. گفتم، «این حادثه فقط به خاطر این است که ما دنبالهرو دین حضرت علی هستیم و چیز دیگری نبوده است. چرا باید این ساواکیها با یک زن غریب و چهار بچه این رفتار را داشته باشند. بیایند منزل من و این قدر ظلم کنند.» خیلی دلم شکسته بود. به حضرت علی گفتم، «دوباره تن اینها را بلرزان که من و بچههایم را لرزاندهاند.» ساعت حدود یک شب بود که دوباره این همهمه و در زدنها شروع شد. ساواکیها اسلحههایشان را مسلح کردند و پابرهنه دویدند طرف حیاط. در حیاط را باز کردند، ولی هیچ کس نبود. از مأمورهای توی کوچه پرسیدند. آنان هم گفتند، «غیر از ما کسی توی کوچه نیست. ما همهاش مراقب هستیم. کسی هم در حیاط نیامده است.»
*ساواکیها خانه شما را کی ترک کردند؟
صبح همین شبی که داستانش را برای شما گفتم.اول صبح آمدند و گفتند، «امضا بدهید که ما با شما کاری نداشتهایم.» نامهای آوردند که امضاء کنم. به آنان گفتم، «بروید خدایتان را شکر کنید که دیشب تا صبح اینجا زنده ماندهاید.» گفتند، «این چه حرفی است که میزنی؟» جواب دادم، «بروید! بعدها دربارهاش فکر کنید که من به شما چه گفتم و شما چرا زنده ماندهاید. این نامه را خودتان امضا کنید که سلامت ماندید.»
*آنان جوابی هم داشتند؟
فقط بددهنی کردند. البته برای من مهم نبود. آنان رفتند و یک ماشین آوردند و گفتند، «میخواهیم شما را ببریم.» من هم آماده شدم. بچههایم را هم آماده کردم. تابستان بود و هوا خیلی گرم. من اصلاً حواسم نبود برای بچهها لباس مناسب بردارم که اذیت نشوند. وقتی نشستم توی ماشین، حال بچهها از گرما به هم خورد. ساواکیها ما را آوردند. آمدیم سر کوچه و من چند تا ماشین دیدم که کنارشان تعدادی کماندو ایستاده بودند. محله کاملاً در محاصره بود. ما را سوار یک پیکان آبی رنگ کردند و چقدر برای من سخت بود که توی ماشین، مردهای نامحرم باشند. مخصوصاً این طور برای ما سخت میگرفتند که عذاب بکشیم.
*با همین ماشین آمدید تهران؟
نخیر! وقتی رسیدیم به یک میدان، ساواکیها گفتند، «به جایی نگاه نکن! از این ماشین برو توی آن ماشین.» یک لندرور بود. به همراه بچههایم رفتیم داخل لندرور. سه مأمور هم از تهران آمده بودند که آنان هم سوار شدند و حرکت کردیم به طرف تهران. در راه هم به من سخت گذشت. چون بچه کوچک داشتم و باید لباس زیرش را عوض میکردم.
*آیا بین راه نگه داشتند تا غذایی بخورید یا به بچهها برسید؟
یک بار نگه داشتند. قهوهخانه تمیزی نبود. من هم لباس بچهها را عوض کردم. بعضی از لباسها را شستم و انداختم روی لندرور تا خشک شود. بچههایم آن قدر کوچک بودند که نمیتوانستند خودشان را کنترل کنند. حتی پسر بزرگم نمیتوانست مراقب کوچکتر از خودش باشد که من به دو تای دیگر برسم. مجبور بودم به هر چهارتاشان با هم برسم و نمیدانم خدا چه صبر و حوصلهای به من داده بود. ساواکیها هم دور یک میز نشستند و برای ما هم سفارش غذا دادند.
*شما را آوردند تهران؟
شب رسیدیم آمل. من تابلو «به شهر آمل خوش آمدید» را دیدم. آمدیم ساواک آمل که لب جاده بود. شب را به همراه بچههایم در یک سلول انفرادی گذراندم. شب هم دو، سه تا ساواکی میآمدند و میگفتند، «چرا نخوابیدی؟» من هم میگفتم، « بچه کوچک دارم و نمیتوانم بخوابم.» صبح بعد از نماز حرکت کردیم به طرف تهران.
*شما را به کدام زندان آوردند؟
زندان اوین. بعد از هفت سال من تهران را میدیدم. نزدیک اوین که رسیدیم، چشم مرا بستند. ساواکیها با هم حرف میزدند. یکی از حرف هاشان این بود که، «الان این سربازها ما را میبینند و میگویند چرا اینها یک زن و چهار تا بچه را دستگیر کردهاند.» وسط راه یکیشان پیاده شد و رفت. دو نفر دیگر مرا آوردند و تحویل زندان دادند.
*از شما بازجویی هم کردند؟
بله! همان اول بازجوییام کردند. بچهها هم طفلکها بلاتکلیف بودند. به همین خاطر، بیحوصلگی میکردند و این مسئله باعث اذیت و آزار اطرافیان میشد. همان روز پدر و مادرم را خواستند که بیایند و بچهها را ببرند. فقط بچه شیرخوارم پیشم ماند که البته شیرم خشک شده بود و این هم مشکل دیگری برای بچه و خودم بود. بچهها را تحویل پدر و مادرم دادم و من همراه طفل شیرخوارم راهی سلول شماره ۲۹ شدم.
*کی از شهادت ایشان مطلع شدید؟
وقتی از زندان اوین آزاد شدم. آمدم خانه مادرم. آنان خبر داشتند. باورش برایم سخت بود. فهمیدم که ساواکیها وقتی در کوچه سقاباشی محاصرهاش میکنند و به طرفش تیراندازی میکنند، شهید اندرزگو با این که مجروح شده بود، کاغذهایی را که به همراه داشت وخیلی به درد ساواک میخورد، با خون خودش آغشته کرده و خورده بود. وقتی هم او را روی برانکارد میگذارند که ببرند، خودش را از روی برانکارد، روی زمین میاندازد تا خون بدنش بیشتر برود و تا زنده است، به دست پهلوی ملعون نیفتد. در آن لحظهها، میگویند حتی بعضی از ساواکیها هم متأثر شده بودند. ایشان در آن حال اشهدش را میگفت. حالا هر ماه رمضان، خیلی این حالات ایشان به نظرم میآید و متأثرم میکند. بیشتر وقت ها که برای مصاحبه میآیند، این حالات شهید اندرزگو میآید جلوی چشمانم و گریه میکنم. با این که این همه مشکلات داشتهام و چهار پسر هم بزرگ کردهام، ولی هنوز به همان شدت عاطفی هستم.
*خانم سیل سهپور، در مسائل عاطفی هم از شهید اندرزگو متأثر بودید؟
چطور نباشم؟ درست است که او یک مبارز حقیقی بود و دایم در خطر قرار داشت، ولی کافی بود اسم علیاکبر امام حسین(ع) بیاید، زار زار گریه میکرد. ایشان عاشق حضرت علیاکبر بود و روضهاش را آن قدر قشنگ میخواندکه من واقعاً هنوز در میان مداح ها نشنیدهام کسی این طور روضه حضرت علی اکبر را بخواند. یادم هست در مشهد که بودیم، همسایهمان ده روز روضه حضرت موسی بن جعفر(ع) داشت. شهید اندرزگو توی ایوان و رو به قبله مینشست. صدای روضه از بلندگو قشنگ شنیده میشد. ایشان میگفت، «خدایا! میشود من هم یک روزی آزاد بشوم و ده روز روضه امام حسین(ع) بر پا کنم؛ عمامه مشکیام را روی سرم بگذارم.» و هی گریه میکرد. البته لباسهای ایشان رسید به پسر کوچکم که همهاش اندازه اوست.