وقتی باد “شالیها” را نوازش میدهد مانند دستان پدری است که بر سر دخترکش کشیده میشود و انگشتانش لابه لای موهایش میچرخد، نسیم در صحرا بوی برنج را به مشام میرساند و دستان بابا بوی محبت را به فرزندش هدیه میدهد.
قصههای” شالیها” بسیار شنیدنی است، قصه بازوان مادری که آنها را “نشا” میکند و یا دستان خسته پدری که آن را “درو” میکند.
بِرِنج یا بِرَنج، از اسمش پیدا است سختی و مکافات دارد، “شالیها” طول میکشد تا برنج شوند و همه آنها فدا میشود برای فرزندی که باید بزرگ و برای خود “آقا ” شود و “شالیها” شاهدی بر این مدعا هستند.
این “شالیها ” هستند که لمس میشوند به دستان پر محبتی، به دستان سخت و چروکیده که بر سرشاخههای نرم و شکنندهاش کشیده میشود، اما کوله باری از عشق را به با خود میکشد.
“شالیها ” طراوت خود را مدیون آبی که در دشت روان است نیستند، بلکه مدیون “پدر” هستند، او است که با توکل بر خالق زیباییها به آنان رسیدگی میکند، لنگههای شلوار پارچهایاش را بالا میزند و پا میگذارد در دشتی که بادها دست نوازششان را روی “شالیها ” کشیدهاند.
همان پدرانی که بوی محبت را برای فرزندانشان به ارمغان میآورند، و این زیباییها برای پسری که قرار است “آقا” شود.
پسرک هم گاهی شاهد این زیباییها میشود، وقتی کمی بزرگتر میشود، او هم با “شالیها” انس میگیرد و گوش میسپارد به نجوای آنان.
کم کم صدایی به گوش میرسد، آفتاب به اوج خود رسیده است، پدر نگاهی به سقف آسمان میاندازد! و این پسر است که نگاهش به حرکات بابا است.
از سکنات بابا میفهمد که وقت نماز است، پدر کنار برکه آب، وضو میسازد و باز این پسر است که پشت سر بابا است، او هم انگار قصد عبادت دارد… در کنار بابا مینشیند و دستانش را غوطه ور در آب میکند و وضو میگیرد.
الله اکبر، الله اکبر
این صدای اذان پسر است که در دشت “شالیها” میپیچد و همگان را دعوت به نماز میکند و “شالیها” هم باز شاهد این ماجرا هستند.
روحیات پدر خوب به فرزند انتقال داده شده است، روزی “باران گلوله” شاهد نماز پدر بود و روزی هم دشت “شالیها”، روایت “باران گلوله”ها همه جا گفته شده؛ روایت قهرمانیِ مردانی که همچون “پدر” پرچمی را بر فراز قله اسلام به نام خود برافراشتند، روایت ۸ سال عاشقی، ۸ سال زیبایی، ۸ سال دفاع مقدس.
حال نسلی دیگر روی کار آمده که به نسل سوم معروف است…
“باران گلوله” را ندیده، لمس نکرده و دمخورش نیست، اما نمیدانم انگار در وجودش هست، انگار ندیده لمسش کرده..
بووووووم….!!
این صدای غرش موشکی است که نقطهای از این کره خاکی را تهدید میکند، جایی که بوی اسارت میدهد، بوی تاول و موهایی که دست نوازش پدر را روی سرش حس نکرده، شام حرمی در خطر است، پسر که دیگر دارد “آقا ” میشود، نوبت او است، از کنار “شالیها” میرود، حرمی در خطر است، گروهی گرگ صفت میخواهند آن را محاصره کنند، آن هم حرم آلالله …
جایی که اهل بیت (ع) به آن نظر دارند، شام…!!
کوله بارش را محکم میبندد و سفرش را از کنار “شالیها” به سمت “باران گلوله” آغاز میکند و این قصه نیمه کاره میماند، گاهی اوقات اعداد خوب روایت میکنند: هشت، سیزده، چهل و …
هشتم رمضان المبارک به خاطرهها میماند چرا که سیزده آلاله در خطهای به نام “خان طومان” چهل روز است که “آقا” شدند، مردانی که از کنار “شالیها ” گذشتند، و ۱۰ روز است که خانوادهای بدون حضور “آقا” بیسحر را به افطار میرسانند و چهل روز است که حضور گرم “آقا ” در خانه حس نمیشود.
“علی آقا عابدینی” او شهیدی از خطه مبارک فریدونکنار است، او هم پسر “شالیها ” است، اما حالا به محصول نشسته، دیگر برنجی قد کشیده از خوشهای سیزده تایی است و چهل روز است که به بار نشسته و چهل روز است که پسری، پدری ندارد که دستان پرمحبتش را بر سر خود حس کند.
او را کنار”شالیها” ببرد، همبازی کودکیهایش شود و تکیهگاهش باشد، امیر محمد (فرزند شهید) چگونه به “شالیها” بنگرد…
همسری ۴۰ روز است که سایبانش را ازدست داده است، شوهری که کربلایی شده و پیکرش برنگشته است تا مرحمی بر زخمهایش باشد و کنار قبرش بنشیند و با او درد دل کند.
و ۴۰ روز نه! به ازای هر روزش یک عمر برای مادری چشم انتظار گذشته است، مادری که فرزندش خان طومانی شده… مادری که “شالی”اش را به شام فرستاده، اما خبری از او ندارد، او درد انتظار را تا به کی باید تحمل کند؟
پسری در غربت و مادری که همه چیزش را فدای حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) کرده است…
علی آقا عابدینی!
روی صحبتم با توست، تو که آقا شدی…
رسم مردانگی را چه خوب به جا آوردی…
نمیدانم چه کردی که آقا امیر المومنین(ع)، غیرتالله، او که وقتی زینب(س) میخواست جایی برود، خود در جلوی او حرکت میکرد ،حسنین(ع) در راست و چپ بانو و عباس بن علی(ع) هم پشت سرش حرکت میکردند تا کسی نگاه چپی به ناموس خدا نیاندازد، حال تو لیاقت آن را پیدا کردی که مدافع حرمش گردی، روایتی را به ارمغان آوردی….!
علی آقا، دعاکن ما هم عابدینی شویم و در راهی که تو قدم گذاشتی پا بگذاریم و ما هم شهید شویم.