به نقل از وبلاگ کوچه شهید /
نهم رمضان ۱۳۵۷: از خانهیِ حبیب الله سریع به سمت محل تظاهرات آمدم. مردم داشتند همگی شعار می دادند و لحظه ای آرام و قرار نداشتند. از چندین ماه قبل، رئیس شهربانی شهر عوض شده بود. چون اعتراض ها و شورش ها در بهبهان خیلی بالا گرفته بود، یک نفری به نام سرهنگ امیری را فرستاده بودند بهبهان که هیچ فرقی با یک حیوان درّنده نداشت. من خودم شاهد بودم که یکبار وقتی یک بچهیِ انقلابیِ دستگیر شده را پیشش آوردند، با دندان گوش هایش را گرفت و از زمین بلندش کرد؛ جوری که تکه ای از گوشش کَنده شد! حالا این فرد مأمور سرکوب تظاهرات های بهبهان بود. آن روز یک اتوبوس، گروه ضربت هم اعزام شده بود به بهبهان.
به محلّ تظاهرات که رسیدم، حبیب الله را دیدم. رفتم و از بین جمعیت کشاندمش کناری و گفتم: حبیب الله تو چرا رفتی و منتظرم نموندی؟ گفت: پسر خاله ام که اومد دنبالم و گفت تظاهراته، دیگه هوش و حواسم رفت. سریع اومدم اینجا. رفتیم صفِ اول توی پیاده رو کنار کوچه ای، و مشغول شدیم به شعار دادن و مرگ بر شاه گفتن. مأمورها هم مرتب در بلندگوی دستی می گفتند: متفرق شوید. امروز دستور تیر داریم. بروید! نگاه کردم توی صورت حبیب الله. ذره ای احساس ترس و اضطراب توی صورتش وجود نداشت. لحظاتی بعد جیپی از فلکهیِ روبه روی مان به سمت مسجد امام جعفر صادق آمد. فاصلهیِ ما با مأموران پنجاه شصت متری می شد. درِ جیپ که باز شد، سرهنگ امیری از آن پیاده شد. حالا او درست رو به روی درِ مسجد قرار گرفته بود. به محض پیاده شدن، با حالتی خشمگین کلتش را در آورد و بلندگوی مسجد را نشانه رفت و با تیر به آن زد! تا این بی حرمتی را به مسجد کرد، یکدفعه جمعیت مثل آتشی که بنزین رویش ریخته باشند شدند.
فریادِ مرگ بر شاه، بلندتر شد و همه شروع کردند به سنگ انداختن سمت مأمورها. سرهنگ امیری که نه خدا را می شناخت و نه پیامبر، دستور داد عده ای مأمور که در پلیدی همانند خودش بودند، به مسجد حمله کنند. می خواست نمک بریزد روی زخم مردم. تعدادی از مأمورها مغول وار درِ مسجد را شکستند و به داخل هجمه بردند. از اینجا به بعدش را عذر می خواهم که تعریف می کنم؛ اما این ها را باید گفت تا در تاریخ بماند.
لحظاتی بعد مأمورها از مسجد آمدند بیرون و در حالی که توی دستشان قرآن و مفاتیح بود، همه اش را ریختند بیرون! بعد یکی شان قرآن را گذاشت کنار لولهیِ تفنگش و تیری به آن زد! یکی دیگر هم فندکی را از جیبش در آورد و جلویِ چشم همه قرآن را آتش زد! این صحنه ها دیگر هیچ اختیاری برای کسی نگذاشته بود و من می دیدم که حبیب الله همچون پروانه ای که در آتش باشد دارد همینجور بال بال می زند و می سوزد. دیدنِ این صحنه ها برای حبیب الله دشوار تر از هزار بار کشته شدن و قطعه قطعه شدن بود.
با تمام وجود فریاد زد: بی مذهب ها. شما اگر با ما دشمن هستید، چه کار دارید به کتاب خدا؟! بزنید به سینه های ما. سینهیِ ما آمادهیِ گلوله های شماست! وضعیت خطرناکی شده بود. مأمورها پشت سرِ هم تیر هوایی شلیک می کردند. حبیب الله رفته بود جلوتر و مدام فریاد می زد و شعار می داد.
رفتم جلو و دست حبیب الله را گرفتم و کشاندمش عقب. گفتم: حبیب الله بیا عقب. بیا که خیلی خطرناکه! بهم تشر زد و گفت: مگه نمی بینی دارن قرآن رو آتیش می زنن و حرمت مسجد رو می شکونن؟! بعد از توی پیراهنش سنگ در آورد و انداخت سمت سرهنگ امیری و مأمورها. سمتِ ما حبیب الله جلوتر از همه بود و سمت مأمورها، پاسبانی که از چشم هایش شرارت می بارید. هم او حبیب الله و من را می شناخت و هم من و حبیب الله او را.
آن پاسبان صدایش را آورد بالا و فریاد زد: حبیب الله. از اینجا برو. دلت به حال خودت بسوزه. برو! اما حبیب الله همچنان ایستاده بود و پا پس نمی گذاشت. سنگی را به سوی مأمورها پرتاب کرد. پاسبان نشست و حبیب الله را که نبش کوچه ایستاده بود نشانه گرفت.
حبیب الله سنگ بعدی را پرتاب کرد. پاسبان انگشتش را روی ماشه برد. حبیب الله دستش را آورد بالا که سنگ بعدی را بزند که پاسبان به سوی حبیب الله شلیک کرد و تیر بر سفیدی رانش نشست و افتاد توی بغل من. ولوله شد بین مردم. همه جمع شدند دور حبیب الله.
خون از ران پایش همینجور داشت می زد بیرون. هول شده بودم! نمی دانستم چه کنم. مردم هم همینجور در حال شعار دادن بودند و مأموران هم که وحشی تر شده بودند تیر هوایی شلیک می کردند. دختر نوجوانی که توی راهپیمایی شرکت کرده بود، سریع خودش را به ما رساند و چادرش را به ما داد تا آن را به ران حبیب الله که به شدت زخمی شده بود ببندیم. با این وجود خون همینجور داشت خارج می شد. دستانم پر از خون شده بود. همانطور دستانم را به دیوارِ کوچه زدم که نقش یک دستِ خونین بر دیوار حک شد. تشنگی دیگر رمق و وجودی برای حبیب الله باقی نگذاشته بود.
روزه بود. از صبح تا ظهرش در آن گرمایِ امان برنده در تظاهرات بود و تعقیب و گریز. حالا هم داشت خون همینجور از او خارج می شد. دستانش را به خونش زد و به ریشش مالید و بریده بریده گفت: رحمان… رحمان… بهت نگفتم… یه روزی… یه روزی… محاسنم… رو به خونم… آغشته می کنم…؟! در حالی که هول و ولا در جانم چنگ انداخته بود، گفتم: چیزی نشده حبیب الله. الآن می ریم بیمارستان خوب می شی. بی رمق نگاهم کرد و گفت: نه رحمان… دارم به… آرزوم می رسم… مطمئن باش… مطمئن باش شهید می شم…
یکی رفت و مقداری آب برایش آورد تا بخورد. چون دیگر داشت از تشنگی جان می داد! چند نفر دیگری آرام گفتند: آبش ندهید که خونِ بیشتری از او می رود. اما خودش سرش را بالا آورد و نگاهی به آب کرد و گفت: نه. من روزه ام! یکی دو تای دیگر گفتند: بخور. گفت: نه. می خواهم مثل امام حسین، تشنه جان بدهم. کسی نمی دانست آن موقع برای غریبی امام حسین گریه کند یا حال و روز حبیب الله را در یابد.
رو کردم به حبیب الله و در حالی که دلم شکسته بود گفتم: حبیب الله. من یک سال خودم را در مدرسه مردود کردم تا تو به من برسی. اما اگر تو از من جلو بزنی دیگر هیچ وقت نمی توانم به تو برسم! همان حین چند نفری رفتند و وانتی را آوردند و ما حبیب الله را بلند کردیم و توی وانت گذاشتیم. جمعیت هم به خاطر تیرهای هوایی که مأموران شلیک می کردند، داشت به هر سویی می دوید. تمام لباسم خون آلود شده بود. ماشین سریع شروع کرد به حرکت کردن و رفتن به سوی بیمارستان. حبیب الله را در حالی که به صورت نشسته بود، توی بغل گرفته بودم و هی دلداری اش می دادم. اما او انگار حواسش جایی دیگر بود. چشم هایش هی بسته می شد و باز می شد و زیر لب چیزهایی را می گفت. نمی دانم. شاید داشت شهادتین را می گفت. در عین حال اما آرامش خیلی خاصی داشت. او را به بیمارستان رساندیم.
نیم ساعتی حبیب الله همینجور در وانت بود و داشت از پایش خون می آمد و ما به دلیلی که گفتنی نیست، نمی توانستیم او را در بیمارستان بستری کنیم. تا اینکه پرستاران بیمارستان آمدند و او را با برانکارد بردند و ما دیگر او را ندیدیم. حبیب الله را بردند اتاق عمل. اما در آنجا چه شد، رسیدگی شد یا نشد، یا هر چیز دیگری، نمی خواهم درباره اش صحبت کنم! دلم مثل سیر و سرکه داشت می جوشید. از بیمارستان زدم بیرون. ندانستم چرا و چه جور رفتم سمت محل. انگار پاهایم به اختیار خودم نبود. اصلاً دیگر نمی دانستم کی هستم و کجا هستم. به خانه که رسیدم، در زدم.
مادرم در را باز کرد. تا لباس های خونینم را دید پس رفت. من هم همینجور داشتم گریه می کردم و ضجّه می زدم. ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. شوکه شد. گفت: حبیب الله را با تیر زده اند؟! وجودش زیر و رو شد. لباس هایم را عوض کردم و همینجور توی دالان خانه مان نشستم و داشتم گریه می کردم. یکدفعه صدایی از بیرونِ منزل به گوشم خورد. در حالی که چشم هام سرخ بود از خانه آمدم بیرون. دیدم یک نفر با دوچرخه آمده تو محل و خیلی دستپاچه است. تعدادی از همسایه ها هم توی کوچه بودند. آن فرد با حالت مضطرب گفت: یک نفر گلوله خورده که مالِ همین اطرافه. تا چشمش به من خورد بهم اشاره کرد و بلند گفت: آهان. همیشه با این می بینمش! آنجا دیگر بغض من شکست و نتوانستم تحمّل کنم. از تهِ دل زدم زیر گریه. مادر حبیب الله دیگر مُرده بود از دلهره. آمد سمتم و گفت: حبیب الله چی شده؟! حبیب الله چی شده رحمان؟! ناچار شدم و گفتم حبیب الله تیر خورده.
مادر حبیب الله بندهیِ خدا دیگر آرام و قراری براش نماند. در حالی که چشم های همه پر از اشک بود سریع رفتیم بیمارستان. آنجا توی محوطه و پشت اتاق عمل ایستادیم تا خبری بشود. ساعتی بعد یکی از پزشکان که آدم درست و با خدایی بود و ماجرای حبیب الله را می دانست، با همان لباس پزشکی اش آمد جلو. سریع دویدیم و رفتیم سمتش. گفتیم: چی شد؟! سرش را انداخت پایین و گفت: حبیب الله را شهید کردند…
راوی: رحمان سروری/ منبع: کتاب حبیب خدا صفحه ۱۳۷
منبع: koocheyeshahid.ir
طلبه ای که امام زمان خبر شهادتش را به او داد + تصاویر
http://koocheyeshahid.ir/1395/04/02/post-114