به نقل از وبسایت حرف ناب /
این روزها با عبور ازپارک ها و چهار راه های شهر یاسوج با کودکانی مواجه می شوی که مردان کوچک خانواده و نان آور خانه شده اند ….کودکانی که باید در این سن و سال با هیاهوی کودکانه در زمین بازی و حیاط مدرسه صدای خنده آنها گوش آسمان رانوازش دهد نه صدای خریدار طلبیدنشان گوش شهر را کر کند.
یادم هست قبل از ورود چراغ قرمز به شهر یاسوج کودکان دست فروش را تنها در فیلم های شبکه سیما می دیدم،شاید در خیابانها با آنها برخورد میکردم اما به اندازه این روزها ذهن من را به خود درگیر نمی کردند.
در چند روز گذشته که عصر ها به پارک ساحلی سمت ترمینال قدیم یاسوج (پارک گمرک) می رفتم باپسر ۱۰ ساله ای به نام اسماعیل با ترازوی وزن کشی و کتابی در دست روبه رو می شدم که مهمان هر روز این پارک بود.
وقتی دوربین به دست از کنارش رد شدم نتوانستم به خودم اجازه دهم بی تفاوت از کنار او بگذرم و سلام دادم و اجازه صحبت کردن از او خواستم و چند کلامی با او همصحبت شدم.
حال و وضعیت زندگی اش را جویا شدم. نگاهش را به اطراف می چرخاند تا چشمانش به چشمان من که به صورتش خیره شده ام نیفتد و غرور مردانه اش نرنجد.آرام جوابم راداد و گفت حالم خوب است.
اسماعیل از زندگی اش اینگونه برایم گفت: پدرم معتاد و بیکار است. دوتاخواهر ویک برادر دارم چون من پسر بزرگ خانواده ام مجبور به تهیه خرج و مخارج خانواده ام هستم.
این نو نهال ۱۰ ساله با همان مظلومیت خاصی که شاید در چهره همه کودکان کار بتوان آن را درک کرد نگاهی به من انداخت و گفت:خواهرم دوست دارد برود مهد کودک اما چون پول نداریم نمی توانیم او را به مهد کودک بفرستیم.
از درآمد روزانه اش پرسیدم ،گفت: ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان در آمد روزانه من است که آن را به مادرم می دهم.
اسماعیل کلاس پنجم ابتدایی است کتابش را در دستش دیدم و پرسیدم مگر اینجا هم می شود درس خواند؟در جواب نگاهی به من انداخت وآهی کشید و گفت مجبورم.
نمی دانم چرا اما احساس کردم حضور من اسماعیل را عذاب می دهد به همین دلیل تصمیم گرفتم از او خداحافظی کنم و به کارم که عکس گرفتن از وضعیت نامناسب پارک بود بپردازم تقریبا یک ساعتی طول کشید تا به انتهای پارک رفتم و برگشم.
هوا رو به تاریکی رفته بود وساعت حدودا ۲۱ شب بود که همان مسیر رفته را دوباره برگشتم در این حین باز اسماعیل را دیدم که سر جای ثابتش توی تاریکی نشسته وهنوزهم مشغول ورق زدن کتابش است .با لحنی صمیمانه گفتم اسماعیل جان مگر هنوز تو اینجایی ؟چرا این وقت شب به خانه باز نگشته ای؟چرا تو تاریکی نشستی؟
وقتی سرش را به سمت من چرخاند و لبخندش را دیدم دلم قرص شد به اینکه اسماعیل به من اعتماد کرده است. از او پرسیدم اجازه می دهی کنارت بنشینم؟ کمی خودش را جابه جا کرد و گفت بله بفرمایید.
متانت خاصی توی لحن و حرف زدنش بود.از او پرسیدم تو الان باید خونه باشی چرا هنوز نرفته ای ؟گفت هنوز دشت(اصلاح عامیانه ای بین بازاریان است)نکرده ام و نمی توانم دست خالی به خانه باز گردم.
اسماعیل از آرزوهایش یرایم تعریف کرد، ازبهبود یافتن پدر تابزرگترین آرزویش که داشتن سقفی بالای سر خودش و اعضای خانواده اش باشد.گفت مستاجر بودن دیگر برایمان آسان نیست و دلم می خواهد خانه ای هرچند کوچک داشته باشیم.
آن لحظه شدم عین معلم ها و از او پرسیدم بزرگ شدی می خواهی چکاره شوی؟دکتر.کلمه ای که شاید آرزوی کودکی خیلی از بچه های کار شهر یاسوج باشد.
مردانگی اسماعیل چنان من را به خود فروبرده بود که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت کردم .چند لحظه ای همانجا نشستم و به عبورعابرین پیاده که مارا زیر چشمی می پاییدند توجه می کردم.
عازم رفتن شدم و از اسماعیل خواستم که او را به خانه برسانم اما اودرخواست من را نپذیرفت و گفت پارک از این به بعد شلوغ می شود ومی خواهد به کارش ادامه دهد.
از جایم بلند شدم و از او خداحافظی کردم.در مسیر برگشت به خانه اسماعیل و هم قشری هایش ذهن من را به خود مشغول کردند.کاش کاری از دستم بر می آمد …