به نقل از وبلاگ و ذهن پلک می زند /
بس که متواضع و خاکی بود، روز اول تدریسش با آن جثه ی لاغر و قد نسبتا کوتاه، وقتی رفته بود پشت جایگاه استاد بایستد دانشجوها باور نکرده بودند مجید استادشان باشد و تیکه می انداختند که هنوز خیلی برایت این حرف ها زود است! معاون دانشکده را خدا رسانده بود تا دکتر را معرفی کند و بچه ها را تا آخر ترم از ترس تلافی بترساند. مجید که اهل تلافی نبود…
در زمان جنگ هر کاری می کرد تا کمبود فضای علمی و نیاز دانشجویان را حل کند. هم برای عده ای در خوابگاه کلاس می گذاشت و دروس پایه را درس می داد، هم می رفت سراغ آنهایی که به خاطر جبهه از درس عقب افتاده بودند. حتی اگر کلاس ها با دو یا سه نفر تشکیل می شد. بدون هیچ توقعی می رفت . حتی می نشست بالای سر یکی از فرماندهانی که دوستش بود و شروع می کرد به یاد دادن مسائل ریاضی. فرمانده از شدت خستگی دراز می کشید و دکتر که نگران بود از درس هایش عقب بیافتد با همان حالت فروتنی اش ، دو زانو یک مساله را چندبار توضیح می داد.
اهل بیت(ع) در تمام زندگی اش جاری بودند. خودش را زیر چتر ولایت شان می دید، حتی برای وفات حضرت عبدالعظیم حسنی هم مشکی می پوشید. اگر روز ولادت بعضی از ائمه بود و می دید شیرینی پخش نمی کنند خودش حتما این کار را می کرد. شده بود تقویم مذهبی دانشگاه. انگار با خودش و ائمه قرار گذاشته بود هر روزی که شهادت باشد اول کلاس ۵ دقیقه خوب و جامع صحبت کند. ۵ دقیقه ای که همه دلشان می خواست تا آخر ادامه پیدا کند. همان صحبت ها تا دم گریه می بردش.
برای راه اندازی یک رشته ی جدید در دانشکده مدت ها با دقت همه ی جوانب و دروس دانشگاه های خارجی را بررسی کرده بود. می دانست این رشته در هر کشوری چطور گذرانده می شود. حالا که به نظرش یک امر لازم الاجرا بود نمی خواست پایه ی آن علم بدون تخصص و مطالعه بنا شود. در همه ی مسائل همین قدر جدیت به خرج می داد.
عروسی شان خیلی مجلل بود! سالن سلف سرویس دانشگاه را گرفته بودند و مهمان ها بعد از مراسم، عروس و داماد را تا خوابگاه متاهلی و سوئیت کوچک شان همراهی کردند. درس و دانشگاه شده بود نقطه ی عطف زندگی شان. به همین قدر سادگی و یک رنگی با تمام وجود می بالیدند.
نشانه گیری اش خوب بود، حالا که دکتر غرق مطالعه بود، دیگر نه موتور سوار را می دید که به درب سمت او بمب می چسباند و نه صدای راننده و همسرش را می شنید که می گفتند پیاده شو. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. صدای انفجار و خون و مجروحیت همسر و شهادتی که بالاخره موعدش رسیده بود.
هرچه عکس از دکتر داشتند با پیراهن معمولی بود و یک لبخند مهربان همیشگی. دکتر را همه این شکلی می شناختند. اما برای مراسم تشییع دنبال چهره جدی و لباس رسمی تری می گشتند. در آن شرایط هم نمی شد سراغ خانواده بروند. آخر یکی از همان عکس هایی که در اردوها گرفته بودند را برداشتند و با فتوشاپ یک کت برای دکتر درست کردند. بعد هم شد عکس سنگ مزارش.
بعد از شهادت دکتر، در مجلس ختم کنار آنها که دم در به عنوان صاحب عزا می ایستند یک مرد سیه چرده ی لاغر اندام هم بود که کسی نمی شناختش. آخرهای مراسم از شدت ناراحتی حالش بد شد و آمبولانس خبر کردند. بعدا معلوم شد دکتر شهریاری برای این فرد خانه ساخته و خودش هم اقساطش را پرداخت می کرده است. این کارها از او بعید نبود اما هنوز هم شنیدن شان دل آدم را می لرزاند.