در روزگاری که امنیت در زیر سایه ولایت و خون شهدا به کشور پهناورمان حاکم شده، شهدای مدافع حرم با غیرت و جوانمردی برای امنیت بلاد اسلامی از شر کفار، کیلومترها دورتر از مرزهای جغرافیایی ایران اسلامی به نبرد با متجاوزان به حریم اهل بیت رسول الله شتافتهاند. شهدایی که از جان شیرین و جوانی نابشان هزینه میکنند تا طعم شیرین امنیت به کل جهان چشیده شود…
شاید نیاز است جهان برای حضور موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آماده شود و شهدا زمینهسازان آن باشند…
شهید «عبدالصالح زارع بهنمیری» یکی از شهدای جوان مدافع حرم است که چند ماه قبل به خیل زمینهسازان ظهور پیوسته…
خبرگزاری فارس با همسر جوان وی «سمیرا (زهرا) کمالی» گفتگوی ترتیب داده بخش نخست آن در روزهای قبل منتشر شد و اکنون بخش دوم آن پیشروی مخاطبین قرار دارد.
*چیدمان خانه
سلیقه خیلی خوبی داشت،حتی اعتراف میکنم سلیقهاش از من هم بهتر بود. حتی در چیدمان آشپزخانه، ویترین و… هم صاحبنظر بود.
پیش آمده بود کل یک دکور را تغییر دهد تا مثلاً ظرفی که تازه خریده بودم و برایش جایی پیدا نمیکردم را در آن جا دهد، آنهم با صبر و حوصله. انگار دوست داشت از دوستداشتنیهای من، بهترین استفاده شود و قشنگترین فضاها به آن اختصاص یابد. از زمانی که با حوصله برایم اختصاص میداد لذت میبردم…
*لذت کارهای باهمی
در کار خانه بسیار کمکم میکرد. من به شهر غریب رفته بودم و انگار صالح خود را موظف میدانست تمام تنهاییهای مرا پر کند. کارهایی مثل تمیز کردن سبزی و… فعالیتهای متداول او در خانه بود. یادم نمیآید که در خانه باشد و من به تنهاییسبزیها را تمیز کرده باشم. با اینکه نوع کار او هم به لحاظ جسمی و هم فکری بسیار پرمشغله و سخت بود، با این حال زمان زیادی را به من اختصاص میداد.
با اینکه آموزش نیروهایش، هم تمرکز نیاز داشت و هم تبحر، اما با وجود کار زیاد، هیچگاه در خانه ابراز خستگی نمیکرد. حتی در اوج خستگی اگر قرار بود جایی برویم، حتماً مخالفت نمیکرد. اینطور نبود که وقتی به خانه میآمد زمانش را به استراحت اختصاص دهد. با به دنیا آمدن محمدحسین کمکهایش در خانه چند برابر شد. پا به پای من برای تدارک مهمانیها تلاش میکرد، آنقدر که تا زمانی که من مشغول بودم، او هم نمینشست تا با هم از کارها فارغ شویم. از پخت و پز غذا گرفته تا مرتب کردن خانه و…لذت انجام کارهای باهمی را فراموش نمیکنم.
*پیادهروی شبانه
اهل تفریح و گشت و گذار بود. اغلب شبها به پیادهروی میرفتیم، مخصوصاً اینکه خانه ما در نزدیکی دریا قرار داشت. پیادهروی فرصت خوبی بود که بیشتر و آسودهتر کنارش باشم و با او حرف بزنم. آنقدر با او بودن برایم لذتبخش بود که شاید هیچگاه تصور نمیکردم که قرار باشد روزی از او دل بکنم و …
*انتخاب اول: فقط جنگل
خواهر و مادر بزرگ، پدربزرگ و خاله صالح در بابلسر بودند. اغلب خودش بساط دورهمی فامیل را فراهم میکرد و برای تفریح، غذا را بیرون از خانه میخوردیم.
جنگل را هر دویمان دوست داشتیم و اگر قرار بود صبح تا عصر را جایی بمانیم، انتخاب ما حتماً جنگل بود! وقتی میرسیدیم، میگشت تا بهترین مکان را برای پهن کردن بساط پیدا میکرد، فضاهای خلوت، دنج و زیبا.
*مهمان صالح
خودش هم حسابی سرحال و قبراق بود. انگار آرام و قرار را دوست نداشت. دائماً در حال تدارک لحظههای ناب برای بقیه بود. همانطور که گفتم در کار خانه هم کمک میکرد، حتی در پیکنیکها تقریباً برای انجام کارها پیشقدم بود، انگار همه مهمان آقا صالح بودیم! اما معمولاً من دست به سیاه و سفید نمیزدم تا همه چیز آماده شود.
جنگل را میگشت، چوب برای درست کردن آتش پیدا میکرد و خیلی هم ماهر بود برای این کارها.
من علاقه زیادی به چای داشتم، خصوصاً وقتی برای تفریح بیرون میرفتیم. معمولاً بقیه وقتی ببینند لوازم کاری مثل درست کردن چای فراهم نیست، از خیر آن میگذرند. آقا صالح اما چون میدانست من خیلی چای را دوست دارم، با هر سختی بود، حتماً بساط چای را فراهم میکرد. بقیه اقوام هم این موضوع را میدانستند و همیشه به خاطر این کار او سر به سرش میگذاشتند و با خنده به او میگفتند باز زهرا خانم چای خواسته!
*وقتی نیستی آرامش ندارم…
از صبح تا ظهر با اینکه زمان زیادی طول نمیکشید، اما دلتنگش میشدم! برای آمدنش لحظهشماری میکردم. گاهی که به ناچار شب را در محل کار میماند، وقتی به خانه میآمد احساس میکردم هفتههاست که از او دور شدهام. ساعتهای آن شب برایم به سختی میگذشت.
فردا وقتی به خانه میرسید، به صالح میگفتم، تنهایی این خانه دردناک است. وقتی محل کار میمانی آرامش ندارم. اگر میشود شبها برگرد.تمام تنهاییها و سکوت را با نبودن او یکجا حس میکردم.
*دلتنگش میشدم!
چیزی که لحظات نبود او را سختتر میکرد، یادآوری لحظاتی بود که صالح در خانه بود. شیطنت و شلوغیش تمامی نداشت. حتی شده بود با حرکات ورزشی تکواندو بخواهد بساط شوخی را برای من فراهم کند، این کار را میکرد و اجازه نمیداد شاد نباشم.
میگفت «من هم دلم میخواهد نمانم، اما گاهی مجبورم…» البته خودش هم به این دلیل که من در بابلسر تنها بودم، تلاش میکرد کمتر شبی را در محل کار بماند. اما واقعاً دلتتنگش میشدم و بارها و بارها این را به او گفته بودم.
*محبت اختصاصی
با این همه علاقه من به او، باز هم صالح بسیار با محبتتر بود. زیاد پیش آمده بود که به من میگفت «هر اتفاقی بیفتد از دوست داشتن من نسبت به شما چیزی کم نمیشود.» انگار که هیچ چیز نمیتوانست روی او اثر بگذارد، حتی در اوج عصبانیت! حتی اگر با بدترین آدم مواجه بود، محبتش را از او دریغ نمیکرد! دل بزرگی داشت.
با این حال ابراز علاقه بینمان را در جمع نمیپسندید. حتی اگر گاهی در سریالها و… تصویری از این دست پخش میشد، با ناراحتی شبکه را عوض میکرد! اما در خانه، واقعاً متفاوت بود! دوست داشت نوع محبت بین ما اختصاصی برای خودمان باشد و نه هیچکس دیگر.
آن روزها تصور میکردم مدت زمانی که به محل کار میرود و کنارم نیست، خیلی زمان زیادی است و من دوست دارم بیشتر او را داشته باشم.
*دوستان متفاوت
آقا صالح بسیار خوشبرخورد بود و این را همه نزدیکان او اذعان داشتند. دوستان زیادی هم داشت که البته برخی رفقایش برای من عجیب بود، افرادی که حتی ظاهر کاملاً متفاوت و شاید متضاد با او داشتند. یادم میآید یکبار که با صالح در مسیری پیاده میرفتیم، ناگهان یک اتومبیل ۲۰۶ که صدای آهنگ آن بالا بود جلوی پای ما توقف کرد. مردی با ظاهر به اصطلاح فشن، با لباس تنگ و… از ماشین پیاده شد و با صدای بلند و انگار از روی شادی فریاد میزد «آقای زارع سلام، مخلصیم و …» و شروع به گپزدن کردند! واقعاً هاج و واج نگاهشان میکردم. برایم عجیب بود که شعاع دوستان صالح آنقدر زیاد باشد! وقتی رفت، گفت قبلاً سربازم بود!
*دعوت صالح به قلیان
واقعاً ظاهر افراد برایش مهم نبود. احساس میکنم در روابطش با دیگران انگیزه دیگری داشت. اینطور هم نبود که شروع به نصیحت طرف مقابل کند. انگار که رفتار و چهرهاش به تنهایی برای تذکر به آنها کافی بود، حتی گاهی اگر کاری خلاف شرع محسوب نمیشد، خودش را شبیه آنها میکرد تا بیشتر به آنها نزدیک شود. مثلاً حتی پیش آمده بود که دعوت گروهی از جوانها برای قلیان را هم رد نکرده بود! نه اینکه خودش قلیان بکشد، اما میرفت و دقایق کوتاهی کنار آنها مینشست! آنها هم از بودن در کنار صالح ذوقزده میشدند.
*صالح واقعا خواستنی بود…
حتی پیش میآمد که سربازها و خانوادههایشان برای رفع مشکلات شخصی به او مراجعه میکردند، با صبوری حرفهایشان را میشنید و راهکار ارائه میداد. جالبتر اینکه گاهی اگر کسی از من هم راهنمایی میخواست، به صالح میگفتم و راهکارهای او را به آن بنده خدا میدادم. انگار بلد بود که چگونه افراد را راهنمایی کند تا به نتیجه برسند.
آنقدر دلسوز حال بقیه بود و مهربان، هر جا میرفتیم، یک آشنایی پیدا میشد که بخواهد جلو بیاید و با صالح خوشوبش کند. حالا که فکرش را میکنم میبینم همه حق داشتند حتی اگر شده در حد سلام و احوالپرسی خودشان را به او برسانند. آقا صالح واقعاً خواستنی بود.خیلی به هم علاقه داشتیم، خیلی زیاد…
*اطلاعرسانی تولد محمدحسین
ایام فاطمیه بود که محمدحسین به دنیا آمد. آنقدر خوشحال بود که از قبل برای اطلاعرسانی تولد پسرمان، پیامکی آماده کرده بود و بعد از تولد آن را برای همه ارسال کرد:
«سلام
“محمدحسین” کوچک ما با بهار به دنیا آمد. با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریه های معصومانهی خود را به صدیقهی شهیدهی طاهره تقدیم و پیشکش خواهد کرد.
برای عاقبت بخیری کوچولوی ما دعا کنید»
میخواست همه خبردار شوند که خدا به او پسر داده است. انگار باید همه را در شادی خودش شریک کند!
*وابسته نبود
به من و محمدحسین خیلی علاقه داشت، اما همیشه میگفت «نمیخواهم به شما وابسته شوم!» محبتش بینظیر بود، اما وابستگی نداشت. این حرفها مربوط به زمانی بود که اصلاً هیچ خبری از سوریه و شهادت و… نبود. انگار حواسش بود که با وجود شدت علاقه بینمان، این رابطه قلبی زمینگیرش نکند… دلش میخواست به راحتی دل بکند.
محمدحسین ۷ ماهه بود که آقا صالح رفت. با اینحال به دوستانش که در سوریه بودند گفته بود «محمدحسین خیلی به من وابسته است.»
*محمدحسین بابایی شده بود
از محل کار که به خانه میآمد، انگار محمدحسین دیگر مرا نمیشناخت! تا وقتی که به خواب میرفت، لحظهای از پدرش جدا نمیشد. اگر به جایی یا حتی سفر میرفتیم، بغل هیچکس جز پدرش نمیرفت. این حالت مخصوصاً بعد از چند روز دوری از آقا صالح تشدید میشد. انگار محمدحسین نمیخواست در پدرش با هیچکس شریک شود. محمدحسین بابایی شده بود…
*روی پای خودش…
بعد از اینکه صالح که به سوریه رفت، محمدحسین شروع به راه رفتن کرد. وقتی برایش تعریف کردم، بعد از آن دائماً با هیجان از راه رفتن و شیطنتهایش میپرسید. انگار برای خودش تصور میکرد حرکات محمدحسین را… و حالا از اینکه پسرش برای خودش مردی شده که روی پاهای خودش میایستد ذوقزده میشد…
*دنیای دوستداشتنی
من قبل از رفتن صالح، دنیا را خیلی دوست داشتم. دلم نمیخواست به این زودیها از دنیا بروم. و برعکس صالح، به خیلی چیزها از جمله همسر و تنها فرزندم وابسته بود. بعد از شهادت او، انگار من هم از دنیا کنده شدم. حتی در مورد محمدحسین یادم میآید وقتی صالح بود، دلم نمیخواست حتی یک لحظه محمدحسین بخوابد. اما الآن واقعاً به او هم وابسته نیستم، دلم میخواهد من هم شهید شوم…
*برنامه تربیتی محمدحسین
آقا صالح خیلی دوست داشت محمدحسین حافظ قرآن شود. حتی در دوران بارداری صوت جزءهای قرآنی را در خانه پخش میکرد تا فرزندمان با صدای قرآن انس بگیرد. بعد از تولد محمدحسین هم، زمانهایی که خواب بود برایش نوای قرآن پخش میکرد. آن هم روزانه حدوداً یک ساعت و نه بیشتر. چراکه وقت بیداری با شیطنتهایش هر دو ما را با خود همراه میکرد.
پخش صوت قرآن، جزء برنامههای اصلی تربیتی محمدحسین بود. آقا صالح میگفت «اگر محمدحسین حافظ قرآنی شود، ما آن دنیا سربلند خواهیم بود.» میگفت «میدانم سخت است، ولی به اجر آن دنیایش میارزد، پس برایش تلاش کن.»
محمدحسین آخر اسفند ۹۳ که البته اول فروردین ۹۴ به دنیا آمد. تنها عیدی که با پدرش آن را جشن گرفتیم.
*همبازی ناب
تا زمانی که صالح بود، همیشه فکر میکردم تربیت فرزند خیلی راحت است. پشتم به آقا صالح گرم بود و هیچ دغدغهای نداشتم. اما الآن بسیار دلشوره دارم. از آنجا که خودم در خانواده کمجمعیتی بودم، دلم میخواست خودمان فرزندان بیشتری داشته باشیم، قرارمان با صالح حداقل ۳ فرزند بود. مخصوصاً اینکه صالح بسیار بچهها را دوست داشت و همبازی نابی برای بچههای اقوام بود، به حدی که برای دیدنش لحظهشماری میکردند.
صالح به درس خواندن علاقه زیادی داشت، قرار بود شروع به خواندن کارشناسی ارشد کند. دلش میخواست با هم درس بخوانیم، صحبتهای زیادی کرده بودیم…
ادامه دارد…