صبح با سردرد های ناشی از فکر های دیشب بلند می شوم و به اطراف می نگرم…
ساعت ۶:۰۵ صبح ..صدای گنجشک ها و پرنده ها…آسمان آبی کمرنگ، یک آن ابری می شود…
و صدای نم نم باران!
پنجره را می بندم و به فکر مدرسه، چای از قبل دم شده را در فنجان خالی می ریزم…
نان و عسل را به معده ی خالی می سپارم و لباس های مدرسه را به تن می کنم…
همه چیز را می گذارم و می روم…
لا به لای برگ های چروکیده پاییز تو را می جویم…
می دانم که جایی به انتظارم نشسته ای…
در دورترین خاطراتم تو را زنده نگه می دارم…
هنوز یادت نفس می کشد…
و تا یادت هست…
بر آنم که گذشته ام را بارها و بارها زندگی کنم…
دروازه را محکم از پشت می بندم …
و فکرهایم به پرواز در می آیند…
کسی هیچ نمی گوید ، همه تحمل می کنند…
صدای دروازه را، فریادها را، تلویزیون را…و مرا!
نوشته: آیدا اسلامی مقدم