چشمهای من هنوز می خواهند خواب را در تابستان ببینند… ورود به مقطع دبیرستان حس ترس خاصی در من ایجاد می کند و این همان حسی است که در بدو ورود به مقطع راهنمایی داشتم البته با ترس کمتر… ترس، سه سال راهنمایی من را بالا می آورد.
درسهایی با حجم زیاد، دبیر های عصبانی و تند خو… امتحانات پی در پی… کلاس های فشرده…نخوابیدن بعد ازظهر…بیدار ماندن های شب و درس خواندن تا خاموشی ستاره ها و از همه مهمتر همه اینها در رشته شیرین و سخت تجربی .
دیگر هیچ کاری نمیشود کرد… اصلا هنوز هیچ کاری را امتحان نکردم … من دلم برای بیدار ماندن های بدون درس خواندن تابستان عزیز تنگ میشود… دلم برای علافی هایم تنگ میشود.
دلم برای فروشندگی عزیزم تنگ می شود…لااقل درس خواندن ندارد ، حفظ کردن ندارد…
من دلم برای عکاسیشیرین و خبرنگاری فشرده تنگ میشود… دلم برای مطالعه های نیمه شبی تنگ میشود…
من طاقت دیدن ساعت ۶ صبح را ندارم ، من طاقت دیدن هرکول های دم صبح را در دبیرستن ندارم، من طاقت روزشماری برای کنکور را ندارم… اصلا طاقت رنگ و بوی مدرسه را ندارم…!
۶ صبح بیدارشدن… صبحانه خوردن… آماده شدن…صف ایستادن، درس خواندن در حیاط مدرسه…پرسش و پاسخ سر کلاس…بوی بد بچه ها…و زنگ تفریح دو باره…!
… و برای پایان ، آغازی از آخر می آید…آنتراکی برای مدیر و بیان کردن پول شهریه.
آیدا اسلامی مقدم
عالی بود????
جالب بود عزیزم
همه ی ما این مراحل هارو گذروندیم خواسته یا ناخواسته باید گذروند مثل زنده موندن و رفتن و مردن