وبلاگستان
کد خبر : 8805
یکشنبه - ۹ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۴:۳۱

وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم …

به نقل از وبلاگ مستغاثی دات کام / این بخشی از شعر معروف “همپای جلودار” از حمید سبزواری است که فرج الله سلحشور در مجموعه ای به نام “نینوا” در سال ۱۳۶۰  دکلمه کرده بود. در آن زمان هنوز نمی دانستیم صدای کیست که با آن صلابت و دلنشینی زمزمه می کند: “از هر کران […]

وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم …

به نقل از وبلاگ مستغاثی دات کام /

این بخشی از شعر معروف “همپای جلودار” از حمید سبزواری است که فرج الله سلحشور در مجموعه ای به نام “نینوا” در سال ۱۳۶۰  دکلمه کرده بود. در آن زمان هنوز نمی دانستیم صدای کیست که با آن صلابت و دلنشینی زمزمه می کند:

“از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم
بانگ از جرس برخاست وای من خموشم”

شعر طولانی “همپای جلودار” را حسام الدین سراج در کنار دکلمه سلحشور با آوازی خوش می خواند. در آن نوار کاست چند شعر و آواز دیگر هم بود ، از جمله شعری به نام “شهر خون” درباره خرمشهر که در آن زمان هنوز آزاد نشده بود و به خونین شهر شهرت داشت. آن شعر را هم فرج الله سلحشور با همان صدای پرصلابت زمزمه می کرد و سراج در کنارش می خواند.

بعدها دریافتیم که آن صدا متعلق به هنرمندی است که در “توبه نصوح” نقش اصلی را داشت، فیلمساز شد و در تلویزیون سریال های تاریخی مانند “مردان آنجلس” و “یوسف پیامبر” را جلوی دوربین برد. شخصا فرصت نکردم سریال های او را به طور کامل ببینم (اگرچه در همان نگاه گذرا هم، دقت او بر جزییات کار قابل توجه بود)اما شاهد بودم که خیلی ها اگرچه تلویزیون ایران را هیچگاه نگاه نمی کردند اما سریال “یوسف پیامبر” را نه تنها یکبار بلکه قسمت های آن را ضبط کرده و بارها می دیدند.

… اما همچنان پس از این سالها ، همان صدای گیرا و تاثیر گذار در ذهنم باقی است که می گفت:

باید خطر کردن، سفرکردن، رسیدن
ننگ است از میدان، رمیدن، آرمیدن

و در اوج آن شعر ، گویی با تمام وجود زمزمه می کرد:

جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش
آنک امام ما علم بگرفته بر دوش

تکبیر زن، لبیک گو، بنشین به رهوار
مقصد، دیار قدس همپای جلودار …

حالا گویی که اینک  آن شعر در مورد خودش مصداق یافته، مصداقی نه به سوی دیار قدس که به جوار رحمت الهی ، که از نظر او،  رسیدن به قدس هم بخشی از وصال به اقیانوس بی کران لطف الهی بود. حالا که آن شعر را پس از ۳۴ سال گوش می دهم ، به نظرم می آید حاج فرج انگار خسته از همه ناملایمات روزگار و نارفیقی ها برای خودش می خواند:

وقت است تا برگ سفر، بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم
خدایش رحمت کند