وبلاگستان
کد خبر : 8380
پنجشنبه - ۶ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۴

معرفی کتاب “دختر شینا”

به نقل از وبلاگ از هدی تا خدا / دختر شینا بهناز ضرابی زاده(نویسنده) انتشارات سوره مهر دختر شینا یعنی همان همسر شهید ستار (صمد) ابراهیمی‌هژیر وقتی بار سنگین یک زندگی مشترک را همراه ۵ فرزند که در لحظه ی تولد هیچ کدام، شوهرش را در کنار خود نداشت به تنهایی بر دوش می کشید، […]

معرفی کتاب “دختر شینا”
به نقل از وبلاگ از هدی تا خدا /
دختر شینا
بهناز ضرابی زاده(نویسنده)
انتشارات سوره مهر
دختر شینا یعنی همان همسر شهید ستار (صمد) ابراهیمی‌هژیر وقتی بار سنگین یک زندگی مشترک را همراه ۵ فرزند که در لحظه ی تولد هیچ کدام، شوهرش را در کنار خود نداشت به تنهایی بر دوش می کشید، می توانست به هر گونه اعتراض و ناسازگاری روی بیاورد. چیزی که امروزه ساده ترین راه احقاق حق برای زن مدرن است، حتی اگر آن زن خودش را یک مدیون به خون شهدا و اسلام بداند.. و این روابط بی ریایی که بین دو شخصیت اصلی ” دختر شینا ” برقرار بود ، نوعی بیان ساده و بدون سانسور نویسنده که گاها شاهد نادیده گرفتن از این دست در دیگر آثار مذهبی هستیم یکی از خاص ترین عوامل دلچسب بودنش شده بود. اما ” قدم‌خیر محمدی کنعان ” دختری که از هرگونه محبت دو جانبه ی پدر و مادر بی نصیب نمانده بود و معنی آسودگی در زندگی آن دوران را می دانست، ایستادگی کرد، مدعی نبود، طعم تلخ تنهایی و سختی زندگی را می چشید، خیلی وقت ها احساس می کرد دلش می خواهد با صمدش قهر کند.. اما همه ی اینها را داشت و نداشت.. 
“حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می‌شدم، یا کارهای خانه بود یا شست‌وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه‌ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی‌گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن‌ها. خیلی روزها هم می‌رفتم خانه حاج آقایم می‌ماندم. اما پنج‌شنبه‌ها حسابش با بقیه روزها فرق می‌کرد. صبح زود که از خواب بیدار می‌شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب‌ها زود می‌خوابیدم تا زودتر پنج‌شنبه شود. از صبح زود می‌رُفتم و می‌شستم و همه جا را برق می‌انداختم. بچه‌ها را تر و تمیز می‌کردم. همه چیز را دستمال می‌کشیدم. هرکس می‌دید، فکر می‌کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه‌اش را بار می‌گذاشتم. آنقدر به آن غذا می‌رسیدم که خودم حوصله‌ام سر می‌رفت. گاهی عصر که می‌شد. زن داداشم می‌آمد و بچه‌ها را با خودش می‌برد و می‌گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.» 
این طوری روزها و هفته‌ها را می‌گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: می‌خواهم امروز بروم…”
خواندن یک صفحه از‌‌ یک کتاب را می‌توان چندگونه تعبیرکرد؛ چیدن شاخه گلی از یک باغ، چشیدن جرعه‌ای از اکسیر دانایی، لحظه‌ای همدلی با اهل دل، استشمام رایحه‌ای ناب، توصیه یک دوست برای دوستی با دوستی مهربان و…