یک روز خیط در پاسگاه مرزی
فکر به تهیه ی یک رادیو به عنوان جالب ترین سرگرمی ممکن ما در پاسگاه، انقدر وسوسه کننده است که از سرم بیرون نرود. امروز متوجه شدم که ما کلا از شعاع ۱۰۰ متری پاسگاه پایمان را فراتر نگذاشته ایم، مدت ها است در مساحت دایره ایم و حواسمان نیست که این دایره چه شعاع […]
فکر به تهیه ی یک رادیو به عنوان جالب ترین سرگرمی ممکن ما در پاسگاه، انقدر وسوسه کننده است که از سرم بیرون نرود.
امروز متوجه شدم که ما کلا از شعاع ۱۰۰ متری پاسگاه پایمان را فراتر نگذاشته ایم، مدت ها است در مساحت دایره ایم و حواسمان نیست که این دایره چه شعاع کوچکی دارد.
صبح با پرت شدن ماست یک نفره به سمت سرم، پی بردم که روز خیطی را باید به شب برسانم و این مطلب زمانی برایم اثبات شد که فهمیدم اسمم در لوحه ی نظافت قرار دارد و باید در هوای ابری و بارانی درست هنگامی که زمین گل آلود شده و گام نهادن در آن به سختی امکان پذیر است از پاسگاه که در مرتفع ترین قسمت کوه قرار داشت به سمت قرارگاه بروم.
با همه ی این ها مهیای رفتن شدم و پس از سختی بسیار درست لحظه ای که مقابل در فلزی ورودی پادگان رسیدم و از شدت برودت و سرمای هوای سر انگشتان دست و پاهایم کرخت و بی حس شده بود، متوجه شدم که از خاطر بردم کلید در را از روی طاقچه بردارم.این جا بود که از میان سیم های خاردار گذشتم و خودم را که دیگر نایی در بدن نداشتم به آشپزخانه قرارگاه رساندم.
القصه، ظهر همان روز کباب روز سیزدهم عید را تناول کردیم که هنوز مزه ی گوشت ترد و نرم مرِغ کبابی را حس می کنم.
این جا مثل همه جای دنیا روزها پشت سر هم سپری می شود و هر روز که از پس روز دیگر بر می آید، عمر رفاقت من و محسن بیشتر و عمق آن افزون تر می شود.
درس بزرگی که امروز از کلاس زندگی گرفتم، این بود که شاید یک روز صبح بیدار بشی و ببینی هیچی آن طوری که باید باشه نیست و روز خیطی را شروع کرده باشی ولی این که همان روز، بد یا خوب به پایان برسه فقط بستگی به خودت داره، چطور با آن مواجه می شوی؟ تو می توانی بدترین روز های زندگی ات را
با یک لبخند ساده و نگرشی مثبت به شادترین لحظات عمرت بدل کنی و منحنی شادی را به اطرفیات هدیه بدی.
پایان قسمت چهارم
این خاطرات حاصل ذهن خلاق نویسنده است و پاسگاه مرزی در ناکجا آباد ذهن او شکل گرفته است.این خاطره ادامه دارد…
گزارش از مسیح مسلمی