مادری که در شهادت پسرش نقل و شیرینی پخش کرد+عکس
از در خانه که وارد می شوی هم چون باغچه ای کوچک با گلدان های زیبا تزئین شده است، آن بین یک گل متفاوت خودنمایی می کند و آن هم قابی رنگ و رو رفته و قدیمی از امیر است که قبل از شکفته شدن پرپر شد و پر کشید و رفت. امروزه به بهانه […]
از در خانه که وارد می شوی هم چون باغچه ای کوچک با گلدان های زیبا تزئین شده است، آن بین یک گل متفاوت خودنمایی می کند و آن هم قابی رنگ و رو رفته و قدیمی از امیر است که قبل از شکفته شدن پرپر شد و پر کشید و رفت.
امروزه به بهانه روز دانش آموز با مادر شهید دانش آموز به گفتگویی پرداخته ایم که تقدیم تان می شود:
خورشید قلی زاده، ۶۹ ساله مادر شهید امیر امیری است. وی دارای ۶ فرزند که امیر پسر بزرگترش بود، زمانی که ۲۸ سال بیشتر نداشت، همسرش که در تهران کارگری می کرد بر اثر ریزش دیوار جانش را از دست داد و او در اوج جوانی سرپرست ۶ فرزندش شد.
زندگی در روستا، بدون درآمد زندگی را دشوار می کرد، تا اینکه خاله خورشید دست به کار شد و با بستن کمر همت و با بریدن رشته دستی زندگی می گذراند.
امیر تا کلاس سوم ابتدایی را در روستای شعبان پشت سر گذاشت و بعد از جابه جایی به شهر بجنورد در نزدیکی منزل در حیاط خانه ای که معلمی تدریس داشت، مشغول به تحصیل شد و پایه پنجم ابتدایی را در مدرسه شهید رجائی بود.
پایه اول راهنمایی را که تمام کرد به جبهه رفت و بعد از سه ماه برگشت، ظاهرا سالم بود ولی تعدادی ترکش در بدنش جا خوش کرده بود.
در زمان برگشت وقتی وارد منزل شد، بوی خون شدید فضا را پر کرد، خاله خورشید پرسید: امیر جان این بو از کجاست؟ گفت بعد از تمام شدن عملیات و با جابه جایی مجروحان و شهدا لباسم کامل غرق در خون شد، که با درآوردن لباس هایش از کیف آنها را در باغچه دفن کردند.
تا سال اول دبیرستان درسش را خواند و بعد از ثبت نام در سال دوم دبیرستان، ۲ یا ۳ روز از مهر نگذشته بود که برای بار دوم عازم شد و روز ۲۱ مهر شهید شد و ۲۹ مهر در بجنورد تششیع شد.
امیر من ۱۷ سال بیشتر نداشت و بعد از شهادت به او دیپلم افتخاری دادند.
دستنوشته ای از شهید امیر امیری در دفتر خاطراتش:
در تاریخ ۱۳ مرداد سال ۶۱ اعزام شدیم، بعد از چند روز در مشهد با قطار به تهران و از آنجا به اهواز رفتیم، البته به این راحتی نبود در مشهد به خاطر کوچک بودن سنم من را از رزمندگان جدا کردند ولی با هزار راه خودم را در بین بقیه جا دادم.
بعد از چند روز حضور در اهواز ما را گروه بندی کردند، من به همراه دوستانم در یک گروه بودم بعد از اینکه مرخصی آمدم و برگشتم ما را به ایلام بردن و در یک پاسگاه مستقر کردند.
هنوز به ایلام نرسیده بودیم که در پادگان اسلام آباد شب را ماندیم و من از دوستانم جا ماندم و تنها، دلم خیلی برایشان تنگ شده بود.
دست خط شهید امیر امیری
بعد از رسیدن به ایلام آنها را گروه بندی کرده بودند و می خواستند به جای دیگری منتقل کنند، تا اینکه فرمانده اعلام کرد یک نفر کم است و من با کلی خواهش در آن گروه قرار گرفتمو حدود ۴۵ روز در ایلام گذشت.
خاله خورشید می گوید: من در سن جوانی همسرم را از دست داده بودم و امیر پسر بزرگتر من و همیشه همراه من بود، گهگداری که دلم از سختی روزگار می گرفت می آمد و به من می گفت تو باید این ۶ بچه را بزرگ کنی، ما همه امیدمان بعد از خدا به تو است، اگر تو تحمل این سختی ها را نداشته باشی ما باید چه کنیم. بعد می گفت من تا جایی که در توانم باشه از تو حمایت می کنم تا بچه ها را به سلامتی بزرگ کنی.
مادر این شهید ادامه داد: وقتی به مدرسه می رفت و به او پول توجیبی می دادم، بر نمی داشت و با جیب خالی می رفت و تنها از منزل یک ساندویج بر می داشت و آن پول را به خواهر و برادرهای کوچک خود می داد.
خاله خورشید از اخلاقیات شهید گفت: امیر در زمان انقلاب هم با این که سن خیلی کمی داشت ولی همیشه در صحنه حاضر بود، امیر هم در صحنه انقلاب بود، هم مادرداری ، هم بچه داری می کرد و در ماه های تابستان که مدرسه نمی رفت سرکار می رفت و برای زندگی خرجی می آورد.
با این شرایط خانوادگی که داشتیم اگر کسی از او کمک مالی می خواست در حد توانش کمک می کرد و من می گفتم امیر جان ما خودمان شرایط مناسبی نداریم می گفت مادر جان ما شما را داریم و شما ما را حمایت می کنید و پناه ما هستی این بنده خدا ها هیچ کس و هیچ چیز ندارند.
خاله خورشید ازشنیدن خبر شهادت پسرش گفت: یک روز قبل از شهادت پسرم در یک قرعه کشی یک تلویزیون سیاه و سفید به اسم امیر در آمد و من آشوبی در دلم به پا شده بود، می گفتم چرا به اسم امیر در آمده است، غافل از اینکه قرعه چیزی دیگری هم به اسم او افتاده بود، فدایی شدن در راه خدا و اسلام و دقیقا روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
روز بعد در منزل یکی از همسایه ها مشغول بریدن رشته بودیم که همسایه مان در حالی که سلامت کامل داشت آمد و گفت حالم خوب نیست بیا و با هم به دکتر برویم و من گفتم تو که خوبی گفت نه شرایط خوبی ندارم .
به هر حال راهی شدیم، در طی راه متوجه تغییر مسیر شدم و دیدم به سمت معصوم زاده می روند همان جا گفتم امیر شهید شده است، بعد همسایه گفت نه گفتند چند تا ترکش خورده و مجروح شده است گفتم نه امیر من شهید شده است و گرنه چرا او را به معصوم زاده ببرند به حرم که رسیدیم عموی امیر نشسته بود و ظاهرش همه چیز را نشان می داد.
ولی من گفتم باید سریع به خانه برگردم و بچه ها را از خبر شهادت برادرشان آگاه کنم چرا که اگر از زبان مردم بشنوند می ترسند.
به هر حال مجدد به معصوم زاده برگشتم و با جسم بی جان امیر که آرام خوابیده و سرد بود روبه رو شدم، کلی خون از بچه ام رفته بود، صورتش کبود شده بود وقتی سراسر بدنش را دست کشیدم که قطع نشده باشد تمام بدنش پر از ترکش بود.
بعد از غسل دادن بچه ام، آن را برای تشییع جنازه آماده کردن همه گریه می کردن ولی من بالای سر جنازه ماندم می گفتم چرا گریه می کنید شادی کنید بچه من عاشق شهادت بود، او سرپرست من بودم ولی راهی که رفت لیاقتش را داشت. بعد از ریختن خاک بر صورتش نقل ریختم و شادی کردم و از مردم با شیرینی پذیرایی می کردم، همه متعجب بودند.
پسرم وظیفه دانست و رفت و من هم مادر او بودم برای ادامه راهش باید غم هایم را در ملا عام نشان نمی دادم، در منزل گریه می کردم چرا که باید در فراق جوان گریست. الان بعد از گذشت ۳۴ سال از شهادت امیرم هنوز هم مراسم سالگرد برایش می گیرم.
در ادامه راه امیر بسیجی شدم، به عنوان افراد امر به معروف در جامعه حضور پیدا کردم، ۳۰ سال انتظامات مسجد انقلاب بودم و هم اکنون هم خادمی معصوم زاده را دارم.
سال های پیروزی انقلاب: صبح ها که بیدار می شدیم بچه ام کوچک بود پشت می کردم و بقیه را هم دستشان را می گرفتیم راهی خیابان می شدیم و تا ظهر دوباره به خانه بر می گشیتم و عصر می رفتیم تا شب.
امیر به همراه چند تن از همسایه ها همیشه در راهپیمایی ها و پخش اعلامیه ها حضور داشتند و تعدادی از هم محله ای ها آن ها را به دید خرابکار نگاه می کردند.
همسرم هم در قبل از انقلاب همیشه همراه ما بود یک وانت داشت همه را پشت وانت سوار می کرد به راهپیمایی می رفتیم و بعد از آن دوباره همه با هم بر می گشتیم.
در رابطه با شهدای مدافع حرم بگوئید: این شهدا در ادامه راه شهدای ما رفتند، هر چند می شنویم که می گویند این شهدا به خاطر حقوق های میلیونی می روند ولی واقعا آیا با از دست دادن جانشان آن حقوق و پول به چه دردی می خورد، حسرت گفتن بابا و داشتن بابا کنار خیلی از این بچه ها، تنهایی همسر های جوانشان، با پول جبران نمی شود.
سخن آخر خاله خورشید: راه شهدا را ادامه دهیم، امیر من دانش اموز بود که شهید شد، پس دانش آموزان دختر و پسر با حجاب راه شهدا و انقلاب را ادامه دهید، فقط حجاب را رعایت کنید دنیا در دستان ما است.
در انتها با سخنان مهربان و دعایش بدرقه مان کرد.