از قهوه خانه تا کافه
همه ی چیز هایی که پسوند خانه دارند یک جور احساس امنیت به آدم منتقل می کنند، نمی دانم چرا؟! شاید به خاطر خودِ کلمه ی خانه که در پسوندشان یدک می کشند. مثل نماز خانه کتاب خانه گلخانه…… و حتی قهوه خانه!! قهوه خانه آدم را به یادِ یک مکان گرم و کمی تاریک […]
همه ی چیز هایی که پسوند خانه دارند
یک جور احساس امنیت به آدم منتقل می کنند، نمی دانم چرا؟! شاید به خاطر خودِ کلمه ی خانه که در پسوندشان یدک می کشند.
مثل نماز خانه
کتاب خانه
گلخانه…… و حتی قهوه خانه!!
قهوه خانه آدم را به یادِ یک مکان گرم و کمی تاریک می اندازد که در آن قهوه سِرو می کنند و بوی خوشِ انواعِ قهوه در هوا معلق است و تو را می برد به خاطره ها!
اما قهوه خانه ی واقعی را دیده ام!
یک دُکّانِ متوسط که پُر است از قلیان و دود و اُملت و دیزی و کله پاچه هایی که ظرف هایش مُدام پُر و خالی می شود.
گاهی هم دود سیگار مانعِ دیدن افراد داخل می گردد.
مردمِ کوچه و بازار که اکثراً بیکارند و ساعت ها در آن می نشینند.
حرف می زنند، بازی می کنند و گاهی هم نقشه می کشند و زَدو بند می شود و ……
برای همین هیچ وقت جای زنان و دخترانِ کم سن و سالی مثلِ من نیست!
شاید هم کاسبی قبلِ رفتن به سرِ کار یک صبحانه ای در آن صرف می کند و بسم الله می گوید و کرکره ی مغازه اش را بالا می کشد.
صداهای مختلف، صدای آوازِ یک پیرِ سرد و گرمِ روزگار چشیده، دعوای دو جوان، خوش و بِش تعدادی دوست…. همه ی این ها را می توان شنید.
این تو هستی که یک مکان، زمان و موقعیت را می سازی و به آن جان می دهی.
می توانی یک فضای امن و گرم بسازی یا یک محیط نا امن و خاکستری!
اکنون قهوه خانه های کمتری در سطح شهر
می توان یافت.
شاید دلِ خوش سیری چند؟؟!!
یادش به خیر پدر بزرگم تعریف می کرد در قهوه خانه های بزرگ و قدیمی همیشه یک نقال بود که با صوت خوش و صدایِ گرمش پرده خوانی می کرد.
داستان های زیبایِ شاهنامه! نبرد ها و عاشقانه ها!
امروزه کمتر آثاری از این دست دکان ها می توان به چشم دید.
…….تا زمانِ ما که می رسیم به کافه های مُدرن!
بله ! در آن قهوه ی واقعی سِرو می شود
انواعِ کیک و دِسر!
در کنار پنجره، در فضایی نیمه روشن، کنار میزهایی با گلدان های گلِ مصنوعی!
…. و افرادی که می آیند و می نشینند و سفارش می دهند و در سکوت قهوه می نوشند.
و به سرمای زمستانی بیرون چشم می دوزند.
گاهی یکی از اوضاع اجتماعی و اقتصادی دو کلمه می گوید و آن دیگری در مقامِ تأیید سری تکان می دهد!
از گرانی و قیمت ها وترافیک و اوضاعِ بورس!
قهوه هایشان را هم محضِ حفظِ کلاس
تا نیمه میل می کنند.
سرِ حساب کردنِ پولِ قهوه تعارفی کرده ، هزینه ی تقریباً چشمگیری پرداخته و خارج می شوند و هریک به سمتی می رود.
صاحبِ کافه می ماند و دری که مدام باز و بسته می شود و افرادی که ورود و خروج می کنند. زندگی مکرر و ماشینیِ هر روزه!
قهوه خانه های قدیمی وکوچه و بازاریِ گرم و پُر از شور و صدا و آوا و نغمه!
صدای قُلقُلِ سماور و ظرف واستکان کمر باریک قَجَری و بوی انواعِ خوردنی های خوشمزه !
و کافه های امروزی و شکیل ، با آدم های خوش لباس، فنجان های به روز، بوی قهوه و کاپوچینو و گاهی هم دودِ سیگارهای گران قیمت و پولِ هنگفت برای دو جرعه نوشیدنی و یک قطعه کیکِ سرد!
من همه ی این تضاد ها را در کنارِ هم می بینم، مقایسه می کنم ، با آن ها زندگی می کنم، از آن ها می نویسم و خاطره می سازم!
به قلم سیده ستایش موسوی