گلوله تانک شهید زادمهر را دو نیم کرد
روایتها و خاطرات دوران دفاع مقدس همواره سندی گویا بر احیای تاریخ دوران طلایی حماسه و خون است. یکی از دغدغههای مقام معظم رهبری که میفرمایند: «جنگ ما یک گنج است»، همین اشاعه و نشر فرهنگ و معارف آن روزهای بهیادماندنی است. بخشی از ماندگاری معارف دفاع مقدس، روایت رزمندگان و خانوادههای شهداست که نسل […]
روایتها و خاطرات دوران دفاع مقدس همواره سندی گویا بر احیای تاریخ دوران طلایی حماسه و خون است.
یکی از دغدغههای مقام معظم رهبری که میفرمایند: «جنگ ما یک گنج است»، همین اشاعه و نشر فرهنگ و معارف آن روزهای بهیادماندنی است.
بخشی از ماندگاری معارف دفاع مقدس، روایت رزمندگان و خانوادههای شهداست که نسل بعد از جنگ میتوانند با رجوع به این روایات گوشهای از گنج جنگ هشتساله را بیابند.
مدیریت خبرگزاری فارس در استان مازندران با توجه به ظرفیت بالای حماسه مردان دیار علویان با محوریت لشکر ویژه ۲۵ کربلا روزانه گزارشاتی از خاطرات و روایات دوران دفاع مقدس را نشر میدهد که در ادامه برگ زرینی دیگر از دوران دفاع مقدس از نظرتان میگذرد.
* شهید، زنده و ناظر بر اعمال ماست
سیدطاهر موسوی میگوید: به همراه همسرم که خواهر شهید روحانی فتحالله باباپور از شهدای جاویدالاثر شهرستان نور است، به همراه تعدادی از پرسنل حوزه خاتمالانبیا (ص) چمستان نور بهصورت خانوادگی در سال ۱۳۸۷ برای بازدید از مناطق عملیاتی وارد منطقه جنوب شدیم که بعد از دید و بازدید از مناطق مختلف، غروب ۲۰ اسفند ۱۳۸۷ وارد منطقه شلمچه شدیم.
بعد از ساعتها گوش دادن به حرفهای راوی و دیدن مناطق و خواندن دعای توسل در گلزار شهدای گمنام شلمچه، خانوادههایی که همراه ما بودند، به من خبر دادند که همسر شما نیست و نمیدانیم کجاست.
خیلی یادمان شلمچه را گشتیم، بعد از مدتی دیدیم که ایشان در کنار یک خاکریز حدود ۵۰۰ متر با گلزار شهدای گمنام فاصله دارد در زیر یک نخل سوخته که الان کاملاً در نظرم مجسم میشود بر روی خاک در حال نماز خواندن است.
ما از این مسئله خیلی راحت گذشتیم، تا یکسالونیم بعد که یک زمانی کلید درب مقبره شهید خراب شد و همسرم برای تمیز کردن دچار مشکل شدند، به هر کسی از جمله خودم که میگفت آن را درست نمیکردیم، خیلی ناراحت بود و همیشه اظهار میکرد، تا اینکه در یکی از شبهای ماه محرم در دهه اول، آن شهید به خواب من آمد و گفت به خواهرم بگو این قدر ناراحت نباشد تو که در آن سالی که به شلمچه آمدی و از من درخواست کردی، من تو را به جایگاه اصلی خودم بردم و تو در قتلگاه خودم نماز خواندی.
تازه یادم آمد آن روزی که در آن خاک گرم همسرم در حال نماز خواندن بود و ما آن را گم کرده بودیم چه جایی بود.
* شکار تانکها
سیدکمالالدین علوی از رزمندگان گردان مسلم بن عقیل لشکر ویژه ۲۵ کربلا بیان میکند: بعد از لو رفتن عملیات کربلای چهار که سبب شد هواپیماهای دشمن در شب مواضع نیروهای ما را بمباران کنند، بچهها روحیه چندانی نداشتند، از طرفی حدوداً چهار ماه از سه ماه حضور آنها گذشته بود.
زمزمه تسویهحساب در بین رزمندهها میپیچید که فرماندهی گردان با جمعآوری نیروها وقتی پیامی را که شب قبل از طرف امام صادر شده بود مبنی بر اینکه بسیجیان باید در جبهه حضور داشته باشند، را اعلام کرد، چنان روحیهای در بین آنها ایجاد شد که انگار نیروها اولین روزی بود که وارد جبهه شدند.
بعد از حدود یک ماه تعدادی از کامیونها نیروها را به طرف شلمچه حرکت دادند، برای شروع عملیات کربلای پنج شبهنگام به خط رسیدیم، پس از سوار شدن در بلم در یک خط بهسمت جلو حرکت کردیم.
گردان قبل از ما، خط را شکسته بود و ما به ۱۰۰ متری خط دشمن رسیدیم که بلمها درون سیمهای خاردار داخل دریاچههای پرورش ماهی گیر کردند.
دستور ورود به آب با تجهیزات کامل در ساعت ۲ شب در وسط زمستان صادر شد، بعد از قرار گرفتن داخل آبی که تا گردن نیروها قرار داشت بهسمت جاده خاکی وسط دریاچه حرکت کردیم، پس از رسیدن به جاده خاکی گرفتاری آغاز شد.
بالا رفتن از یک خاکریز به ارتفاع ۳ متر بالاتر از سطح آب، همچنین آب حاصل از لباس نیروها، چنان خاکریز را لیز کرد که تمامی نیرو تا ۲ متر از خاکریز بالا رفته و دوباره وارد آب میشدند، حدوداً ۲ ساعت نیروها داخل آب بودند، با تلاش همدیگر از آب خارج شدیم، لباسهای خیس در شبهای زمستان باعث ایجاد سرمای شدیدی در بچهها میشد.
همگی دستکشها و کلاههای خود را دور انداختند و بهسمت دشمن حرکت کردیم، بعد از رسیدن به سه راه شهادت هنگام نماز صبح بود که اولین نماز در حال حرکت را خواندیم.
حدوداً ۴۰۰ متر از خط مقدم خودمان بهسمت دشمن پیشروی کردیم، اصلاً نیرویی ندیدیم، پشت یک خاکریز کوچک مستقر شدیم، من خیلی آرام از خاکریز بالا رفته و پشت خاکریز را نگاه کردم، در پشت خاکریز فقط تانک و نفربر بود، انگار کارخانه تانکسازی دشمن در آنجا مستقر بود.
حدوداً ۱۰۰ دستگاه تانک و نفربر آماده حمله به سمت سه راه شهادت بودند، به شهید طالبینتاج که کمکآرپیجی من بود، گفتم شلیک یک آرپیجی یعنی پودر شدن منطقه.
با خستگی تمام که دیگر نای برگشتن را نداشتیم، بهسمت خط خودمان رفتیم که چند تا از نیروهای ما که ما را دیدند داشتند خودشان را به ما میرساندند که تانکها متوجه حضورشان شدند.
چنان منطقه را زیر کالیبرهای تانک و گلوله گرفتند که دیگر قابل بیان نیست، بر اثر اصابت گلوله تانک به ۵ متری من، شهید زادمهر از نیروهای ساری هدف گلوله مستقیم تانک قرار گرفت که ناگهان متوجه پرتاب یک تکه حدوداً ۵ کیلویی بدن این شهید به طرف خودم شدم.
شهید از کمر به بالا چیزی نداشت فقط پاهای چسبیده به هم تا کمر در کنار من بود، تانکها متوجه من و شهید طالبینتاج هم شده بودند، کالیبر تانک در فاصله ۱۵ متری من مرتباً به زمین میخورد و از کنارم رد میشد.
معاون گردان مسلم لشکر ویژه ۲۵ کربلا که برادر عیسی اتراچالی از بچههای گرگان بود صدایم زد، چون حدوداً ۹ ماه در آن گردان بودم، آقاعیسی به نام صدایم زد و گفت آرپیجی را بگیر و چند تا گلوله ببریم برای شکار تانکها.
مجدداً حدود ۲۰ متر از خط جلو رفتیم، حدوداً ۲۰ تانک در یک خط به سمت ما در حرکت بودند، یک ساعت تا اذان مغرب وقت داشتیم که هوا کمکم در حال تاریک شدن بود.
گلولههای کالیبر ـ رسام ـ بودند، با آماده کردن آرپیجی دو تا از تانکهای دشمن را هدف قرار دادیم، تانک دیگری ما را هدف گرفت، گلولههای رسام کالیبر را کاملاً میدیدم که زوزهکشان از کنار ما رد میشد.
در یک لحظه در فاصله دو متری خودم گلولهای را دیدم که بهسمت من میآمد، ناگهان با ضربهای شدید به زمین افتادم، کالیبر به پشت من اصابت کرد.
به کمک معاون گردان به خط آورده شدم، در هنگام انتقال من به خط، چهره شهید حسین طالبینتاج را دیدم، شهید طالبینتاج فرمانده دسته ما بود، برادرش هفته قبل در خط دیگری شهید شده بود، به من گفت: «آقا سید! خواب دیدم شهید میشوم و تو سالم میمانی و با خانوادهات به کربلا میروی به جای من هم زیارت کن.»
نگاهش کاملاً نشان میداد آخرین دیدار ماست، بعد از آمدن به پشت جویای احوال او شدم، گفتند همان شب شهید شد که دو برادر را در یک روز تشییع کردند.