داستان/کفش های صورتی ملیکا
به نقل از وبلاگ شیفتگان / مرد دلش نمی خواست اینقدر برود بازار. نه اینکه از بازار بدش می آمد، خرید را دوست نداشت. خیال می کرد پیاده قدم زدن از جلوی مغازه ها و خرید نکردن به او احساس آزادی می دهد. بیشتر دوست داشت مردم را آنالیز کند تا اینکه به کارکرد اصلی […]
به نقل از وبلاگ شیفتگان /
مرد دلش نمی خواست اینقدر برود بازار. نه اینکه از بازار بدش می آمد، خرید را دوست نداشت. خیال می کرد پیاده قدم زدن از جلوی مغازه ها و خرید نکردن به او احساس آزادی می دهد. بیشتر دوست داشت مردم را آنالیز کند تا اینکه به کارکرد اصلی بازار توجه کند. به اصرار همسرش رفته بود کاپشن بخرد. خودش نمی خواست و همین کاپشن سبک را دوست داشت. نه اینکه دوست داشت، فکر می کرد کافی است و نیاز ندارد. هرچند زیپش خراب باشد، دکمه که داشت. جیب داخل هم پاره شده باشد، بیرونش که سالم و تمیز بود. شاید اگر همسرش برای خرید کفش به او پیشنهاد می داد، با استقبال مواجه می شد. شاید هم نه. اصلا بحث خرید که پیش می آمد بهانه می گرفت. نه هر خریدی، بلکه خرید برای خودش. چندبار چند بازار را گشته بودند اما هرکدام را به بهانه ای رد کرد. حالا آمده بود «هفت حوض» که شاید کاپشن خوبی با قیمت مناسب پیدا کند. اهل پیاده روی بود ولی نه پیاده روی طولانی. با بی میلی دوری زد و با همسرش آرام به سمت پایین سرازیر شدند. همسرش فهمیده بود که مثل دفعات قبلی برای خرید میلی ندارد، گاهی می رفت داخل مغازه ها و اجناس را می دید. مرد هم بدش نمی آمد مثل چند ماه پیش به بهانه خرید برای خودش برود بازار اما فقط برای همسرش خرید کند. بنا بود برگردند و آرام آرام به طرف خانه بروند. ساعت از هشت گذشته بود و در آن وقت سال حدود سه ساعت از شب می گذشت. پیاده رو نه خیلی شلوغ بود و نه خیلی خلوت. با اینکه ماه های آخر سال بود اما انگار مردم خیلی در گیرو دار خرید نبودند. مرد همینطور که همسرش به روسری های پشت ویترین مغازه نگاه می کرد، کودکی را دید. دختربچه ای با مقنعه سفید و کاپشن کهنه صورتی. آدامس می فروخت. مرد اما اهل آدامس خوردن نبود. دخترک انگار از نگاه خیره او چیزی فهمیده بود. آمد سراغش: “آقا آدامس بسته ای هزاره…عمو آدامس می خری؟!” با لبخند سرش را بالا انداخت که یعنی «نه». به دخترک فکر می کرد. اینکه مجبور است تا این موقع شب کار کند. تصورش هم سخت بود که روزی یکی از نزدیکان خودش هم به این سختی بیفتد. هر وقت این بچه ها را می دید احساس غرور نداشت، احساس ترحم هم نداشت. در این مواقع بیشتر احساس شرم می کرد. شرمنده از اینکه نمی تواند کاری بکند. کاش می توانست کاری کند. برگشت تا ببیند همسرش چه می کند؟ مشغول مغازه ها بود. دوباره دخترک آمد جلو. “عمو واسم کفش می خری؟” اولش جا خورد. بدش نیامد که کسی اینگونه از او درخواست می کرد. نگاهی به کفش های دخترک انداخت. واقعا کفشش مندرس بود. هنوز هوا سرد بود و دخترک با آن کفش، چه می کرد؟ خیلی آرام گفت: “شرمنده پول نقد همرام نیست”. دروغ نگفته بود. این نداشتن پول نقد همیشه مورد اعتراض همسرش بود. اما گاهی هم او را از مضیقه ها نجات داده بود. اما آنجا حس خوبی نداشت از این پاسخ. حس کرد نا خودآگاه دارد دخترک را قلاب سنگ می کند. احساس شرمندگی اش بیشتر شد. دخترک بعد از گرفتن جواب رفته بود سراغ کاسبی اش. مرد اما رفت پیش همسرش. حرف دخترک را گفت. همسرش پرسید:”کدوم؟..اون دختره؟…حالا بیا بریم شاید تونستیم بخریم”. دخترک را صدا کرد. دخترک فکر کرد آدامس می خواهد. همسرش پرسید:” شما کفش می خواستی؟” دخترک سری تکان داد و گفت:”برام می خری؟!” همسرش گفت:”ببینم میتونم یا نه!” در همین حین دخترک دوید و به پسرکی که کمی دور تر دستفروشی می کرد چیزی گفت. خیلی زود دختر بچه دیگری که از هر دوی آن ها بزرگتر بود هم اضافه شد، سه کودک هفت تا ده ساله. دختر ده ساله رفتار مودبانه ای داشت. صورت زیبا و مهربانی داشت و مرد را به یاد برادرزاده اش می انداخت. دختر بزرگ گفت: “واقعا می خواین براش کفش بخرین؟”. مرد گفت: “آره”. همسرش گفت: “بریم ببینیم چیز خوبی می تونیم پیدا کنیم؟!”. دختر بزرگ گفت: “قبلا یه کفشی دیدیم با هم… میشه بیاین؟… تو اون پاساژه.” مرد و همسرش نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند و به دنبال بچه ها راه افتادند. بعد از چند دقیقه گشتن مغازه را پیدا کردند. کفش صورتی ای که انتخاب کرده بود را دیدند. قیمتش اما قدری گران بود. چند مغازه را گشتند. دخترک اما دلش پیش همان کفش بود. مرد دوست داشت همان را بگیرند. اما همسرش می گفت: “نمی ارزد”. حالا پسر هم به مرد می گفت:”عمو میشه برای خواهر منم کفش بخری؟” مرد لبخند زد. در برابر اصرار پسرک چیزی نداشت: “حالا بذار برای دوستت کفش بخریم…اگه تونستیم برای اونم می خریم”. اما خودش در دل از چیزی که گفت خوشش نیامد. پسرک گفت:” یه کفش ارزون براش بگیر…یه کفش ۱۵ تومنی”. مرد پرسید: “مگه کفش ۱۵ تومنی هم هست؟” دختر بزرگ تر گفت: “آره طرفای خونه خودمون پیدا میشه”. همسرش پرسید: “مگه خونه تون کجاست؟” دختر بزرگ گفت: “طرفای خراسون”. کمی مکث کرد و گفت:”اصلا میخواین پول بدین به ما، ما خودمون بریم کفش بخریم از اونجا. پول همینو بدین، اونجا دوتا کفش می گیریم.” دخترک اما چیزی نمی گفت. انگار دلش پیش همان کفشی بود که پشت ویترین دیده بود. حتی یک بار پا زده بود و کفش درست اندازه پایش بود. مرد به همسرش گفت: “همون کفشه رو بگیر، دلش پیششه.” همسرش از بچه ها پرسید: “شما با هم خواهر و برادرید؟” دختر بزرگ گفت:” من و این(اشاره کرد به دخترک) خواهریم ولی خونواده اینا (اشاره کرد به پسر) رو هم میشناسیم.” همسرش پرسید: “باباتون چی کار می کنه؟” دختر بزرگ گفت: “همین جاست، کفاشه” مرد با خود فکر می کرد بچه ها را از کاسبی شان انداخته و هنوز کاری برایشان نکرده است. با همسرش مشورت کرد و تصمیم گرفتند پولش را بدهند تا هم برای دخترک کفش بگیرند و هم برای خواهر پسرک. کنار دستگاه عابر بانک بودند. دخترک ساکت بود. مرد رو به دختر بزرگ کرد و گفت: “شما رو از کاسبی تون انداختیم”. دختر لبخند باحیایی زد. همسرش گفت: “اسماتون رو نگفتید”. دختر بزرگ گفت: ” این اسمش مهدی هست…اینم ملیکاست…خودمم اسمم دنیاست”. مرد به شوخی گفت: “واقعا با این پولا کفش بخرید… نرید برای خودتون خرید کنید و سر آبجی هاتون بی کلاه بمونه”. دختر بزرگ با خنده گفت: “دروغ که نمیگیم…دروغگو دشمن خداست… اصلا پول رو بده به خودشون”. مرد باز هم شرمنده شد. همسرش مقداری پول به اندازه مساوی به مهدی و ملیکا داد. بعد دوباره از عابر بانک پول کشید. این بار به اندازه نیمی از پول اول هم به مهدی داد و هم به دنیا. گفت:” اینا هم مال خودتون…چون داداش و آبجی خوبی هستید”. مرد از این کار همسرش خیلی خوشحال شد. همسرش از دنیا پرسید: “چطوری می رید خونه؟”. دنیا گفت: “با آخرین بی آر تی.” هر سه تشکر کردند: “ممنون خاله…ممنون عمو!” دویدند و رفتند. مرد احساس خوبی داشت. حس می کرد کمی از شرمندگی در آمد. حس خوبی داشت که همسرش چقدر خوب می فهمد. اما در دل نگران هم بود. نگران برای ملیکا که هنوز دلش پی همان کفش صورتی پشت ویترین بود. نگران مهدی که نگران پاهای سرد خواهرش بود و از همین کودکی مسئولیت بزرگی را بر گردنش احساس می کرد. و نگران دنیا با آن صورت زیبایش… دنیایی که دنیا به او سخت گرفته بود. مرد نگران بود چه بر سر بچه ها می آید؟ در این شهر بی رحم و این مردمان بی تفاوت… مرد نگران این کودکان بود…ملیکا، مهدی، دنیا و دیگران.